چون دارم میرم بیرون بقیشون میزارم اما نظرا باید تا بشه

چون دارم میرم بیرون بقیشون میزارم اما نظرا باید ۱۰تا بشه تا برمیگردماا
کم میزارم این دفعه
*سکوت دریا*
#رمان
آیگو نه اونکه فردا نیس!
چشمامو ریز تر کردم و گفت:تو واقعا نمیدونی فردا چه روزیه؟
-آها دوشنبست!سالروز آزاد سازی خرمشهر؟!
دیگه واقعا داشتم ناراحت میشدم! پوفی کردمو گفتم:اوپااا بیشتر فکر کن!
-سالگرد مرگ جومونگ؟
داد زدم:لوهان اوپااااا!!! تو چطور نمیدونی فردا چه روزیه؟؟؟!!
لوهان کمی خندید و گفت:آراسو آراسو!! تولد توئه اسکلت زشتم!مگه میشه یادم بره؟!!!
-اوپا من باربیم باااربی!تکرار کن! زودباش باید بریم خرییید!
لوهان کمی قیافشو تو هم کشید و گفت:بیخیال هیومینا!اصن حوصله ندارم! زنگ بزن یکی از دوستات بیاد!اصن بگو ایونجونگ بیاد خیلیم خوش سلیقست توام همیشه با اون میری خرید!
درسته من همیشه با ایونجونگ میرفتم خرید چون هم خیلی خوش سلیقه بود و هم خیلی سروزبون دار و سمج و کلی تخفیف میگرفت!!! ولی الان میخواستم با لوهان برم! اونقدر لوس بازی در آوردم و اصرار کردم تا دلش واسم سوخت و باهام اومد!