✍انتظار پوچ
🌺میثم روی سجاده نشسته بود و آل یاسین میخواند.باخودش فکر میکرد باید معامله کند تا جواب بگیرد برای همین دنبال راهی برای دیدن خواب بود، میگفت: «چه میشود اگر اقلا در خواب امامم را ببینم؟»
🌸برای اینکه به این آرزو برسد ، نذری داده بود، جلسات روضه برگزار کرده بود، اما جواب نمی گرفت.
🍃 در این مدت با افراد زیادی آشنا شد. یک روز محمد، پسرهمسایه، گفت که خواب امام را دیده است. میثم با کنجکاوی پرسید: « چی کار کردی؟» محمد طفره رفت؛ اما وقتی اصرار میثم را دید گفت: «یِ شب تنهایی داشتم خونه می اومدم که چند تا سگ بهم حمله کردن ، همون لحظه به امام متوسل شدم. سگ ها یکدفعه راهشون رو کج کردن . از اون موقع تو همه کارام به امام توسل می کنم و به هر کی بتونم کمک می کنم.»
🌺میثم با پدر بزرگ علی، رفیق فابریکش هم آشنا شد . علی می گفت که پدربزرگش امام زمان را در خوابش دیده، آن هم بعد اینکه مادر هشتاد سالهاش را روی دوشش کول کرده و به پیاده روی اربعین برده است.
🌸میثم بعد شنیدن این ماجراها به خودش آمد و متوجه شد دنیای او از همه آدم های اطرافش کوچکتر بوده؛ تازه فهمید هنوز چیزی از انتظار نفهمیده و دیگران شش به هیچ از او جلو هستند.
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸برای اینکه به این آرزو برسد ، نذری داده بود، جلسات روضه برگزار کرده بود، اما جواب نمی گرفت.
🍃 در این مدت با افراد زیادی آشنا شد. یک روز محمد، پسرهمسایه، گفت که خواب امام را دیده است. میثم با کنجکاوی پرسید: « چی کار کردی؟» محمد طفره رفت؛ اما وقتی اصرار میثم را دید گفت: «یِ شب تنهایی داشتم خونه می اومدم که چند تا سگ بهم حمله کردن ، همون لحظه به امام متوسل شدم. سگ ها یکدفعه راهشون رو کج کردن . از اون موقع تو همه کارام به امام توسل می کنم و به هر کی بتونم کمک می کنم.»
🌺میثم با پدر بزرگ علی، رفیق فابریکش هم آشنا شد . علی می گفت که پدربزرگش امام زمان را در خوابش دیده، آن هم بعد اینکه مادر هشتاد سالهاش را روی دوشش کول کرده و به پیاده روی اربعین برده است.
🌸میثم بعد شنیدن این ماجراها به خودش آمد و متوجه شد دنیای او از همه آدم های اطرافش کوچکتر بوده؛ تازه فهمید هنوز چیزی از انتظار نفهمیده و دیگران شش به هیچ از او جلو هستند.
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۶k
۱۴ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.