سرش قد سرسوزن بود وتنش سیاه وکرکی.لای برگهای درخت توت می
سرش قد سرسوزن بود وتنش سیاه وکرکی.لای برگهای درخت توت می لولید.نه چشمی ونه
گوشی.نه بالی ونه پایی.و به قدر دو وجب انگشت بسته آدم جلو می رفت.زندگی را تا همین جا فهمیده بود. اما آسوده و خوشبخت.دوستانش هم دوستش داشتند.دوستانش: کرمهای کوچک خاکی .
هراز چندگاهی اما تن لزج وچسبناکش را به شاخه ای می چسباند.قدری سکوت وقدری سکون چیزی در او اتفاق می افتاد.رنجی توی تن کوچکش می پیچید.درد می گرفت ترک میخورد وبیرون می آمد:هربار تازه تر،هربار محکم تر .
دوستانش اما به او می خندیدند.به شکستنش،به ترک برداشتنش.به درد عمیق ورنج اصیلش.و او خجالت میکشید.دردش را پنهان می کرد و رنجش را.بزرگ شدنش را.رشد کردنش را .
روزها گذشت وروزی رسید که دیگر آنچه داشت خوشنودش نمی کرد.چیزدیگری می خواست.چیزی افزون .
افزون تر از آنچه بود .می خواست دیگر شود.دیگر گون.از سرتا به پا واز پا تا به سر.می خواست وخواستنش را به خدا گفت.خدا کمکش کرد،اورا در مشت خود گرفت و به اوتنیدن آموخت.بافت
وبافت وبافت.وتنهایی را به تجربه نشست..سرانجام روزی پیله اش را پاره کرد.دیگر بار به دنیا
آمد.با بالی تازه ودلی نو .
وآن روز،آن روز کرم کوچک بال گشود وفاصله گرفت وبالا رفت،آن روز که آن خود کهنه اش را
دورانداخت،دوستانش نفرینش کردند ودشنامش دادند وفریاد برآوردند که این جرمی نابخشودنی
است،این خیانت است این که کرمی،پروانه باشد .
***
اما تو بگو،اوچه بایدمی کرد؟
خاک وخزیدن وخوشبختی یا غربت وخدا وتنهایی #عرفان_نظرآهاری
گوشی.نه بالی ونه پایی.و به قدر دو وجب انگشت بسته آدم جلو می رفت.زندگی را تا همین جا فهمیده بود. اما آسوده و خوشبخت.دوستانش هم دوستش داشتند.دوستانش: کرمهای کوچک خاکی .
هراز چندگاهی اما تن لزج وچسبناکش را به شاخه ای می چسباند.قدری سکوت وقدری سکون چیزی در او اتفاق می افتاد.رنجی توی تن کوچکش می پیچید.درد می گرفت ترک میخورد وبیرون می آمد:هربار تازه تر،هربار محکم تر .
دوستانش اما به او می خندیدند.به شکستنش،به ترک برداشتنش.به درد عمیق ورنج اصیلش.و او خجالت میکشید.دردش را پنهان می کرد و رنجش را.بزرگ شدنش را.رشد کردنش را .
روزها گذشت وروزی رسید که دیگر آنچه داشت خوشنودش نمی کرد.چیزدیگری می خواست.چیزی افزون .
افزون تر از آنچه بود .می خواست دیگر شود.دیگر گون.از سرتا به پا واز پا تا به سر.می خواست وخواستنش را به خدا گفت.خدا کمکش کرد،اورا در مشت خود گرفت و به اوتنیدن آموخت.بافت
وبافت وبافت.وتنهایی را به تجربه نشست..سرانجام روزی پیله اش را پاره کرد.دیگر بار به دنیا
آمد.با بالی تازه ودلی نو .
وآن روز،آن روز کرم کوچک بال گشود وفاصله گرفت وبالا رفت،آن روز که آن خود کهنه اش را
دورانداخت،دوستانش نفرینش کردند ودشنامش دادند وفریاد برآوردند که این جرمی نابخشودنی
است،این خیانت است این که کرمی،پروانه باشد .
***
اما تو بگو،اوچه بایدمی کرد؟
خاک وخزیدن وخوشبختی یا غربت وخدا وتنهایی #عرفان_نظرآهاری
۲۱.۷k
۲۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.