میگفت وقتی از جبهه برگشت خونمونو تازه داشتیم سیمانکاری می

میگفت وقتی از جبهه برگشت خونمونو تازه داشتیم سیمانکاری میکردیم نورالدینم حواسش نبود و رفت روی سیمان و رد پاهاش افتاد روی سیمان و موند و خشک شد...
پسرم رفت و دیگه نیومد
از اون روز بالش مادر جا پای شیر مردش بود:’-(
اما امشب سرشو حتما رو زانوهای پسراش میذاره
و آروم میخوابه

آنام لای لای
غریب آنام لای لای
دیدگاه ها (۲)

هر وقت خبر فوت مادر شهیدی رو میشنید میگفت ببین فلانی هم رفت ...

مادر که میشوی طعم عاشقی میچشیرنج عاشقی میکشیخدا نکند شیر مرد...

روح مادر سرداران شهیدین نورالدین و شمس الدین مقدم به جمع فرز...

خدا خودش جوابو میدهعجله نکن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط