نیمه جانی بر کف

نیمه جانی بر کف
کوله باری بر دوش
مقصدی بی پایان
قرن ها پشت افق
سحری سرگردان
که در آن اتش کم نور نگاهی تنها
سینه ی ساکت صحرای سحرگاهی را
مثل یک آینه رو به برهوت
پی سوسو ی نگاهی دیگر
بی ثمر می کاود
وحشتی بیگانه
در سراپای وجود
لذتی پرآشوب
پای محراب سجود
در دل ویرانی
آخرین دلخوشیم
چشم ویرانگر توست
خسته از جنگیدن
اخرین فرصت صلح
عشق عصیانگر توست
کاش غیر از من و تو
هیچ کس با خبر از ما نشود
نوبت بازی ما باشد و دیگر هرگز
نوبت بازی دنیا نشود...
دیدگاه ها (۱)

من اندوهگین نیستم!خود، اندوهِ عالم ‌امو سرزمینی در سینه‌ام گ...

این چند مین شب استکه بیدار مانده ام ؛آنگونه ام که خواب قبولم...

دلم فریاد می‌خواهدولی در انزوای خویشچه بی‌آزار با دیوار نجوا...

#شقایق_گفت_با_خنده : نه تب دارم ، نه بیمارماگر سرخم چنان آتش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط