درخواسٺي|قآنوم بــلــوبــري
ته و کوک مثل الان باهمن بعد فاش میشه که این دوتا باهمن و اینا و حاشیه
اسمش: فاش شده
پارت:¹
#فاش_شده
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود دو تا عاشق بودن و بی تی اس://
نامجون:×
کوک:
ته:-
بقیه اعضا هم میگم
ونزدی۵ مارچ
×وسایلتونو جگع کنیم میخوایم بریم جنگل
شوگا همونطول که سرش توی گوشیه: هان؟باشه
×تا چند ساعت دیگه ون میاد
اعضا: اوکی
ویو کوک
نامجون میریم جنگل
ایدهی خوبیع
رفتم وسایلمو جمع کنم
ویو ته
نامجون گفت میخوایم بریم جنگل
وقتی گفت دیدم کوک چقدر ذوق کرد
نمیخواستم برم ولی خب چشمای ذوق کردهکوک نزاشت اون لحظه چشماش دقیقا شبیه یه بانی بود درشت شده بود و برق میزد
دیدم کوک داره میره توی اتاقش
یواشکی اعضا به بهونه اینکه میرم وسایلمو جمع کنم رفتم پیشش
اتاقم اتاق بغلیش بود
برا همین راحت میشد رفت
رفتم توی اتاقش
-بانی کوچولو؟
اووو...تهیونگ
-داری وسایلتو جمع میکنی(در رو بست)
اره...تو چی...چرا وسایلتو جمع نمی کن-...
-(انگشتشو به معنی ساکت گذاشت رو لبای کوک و چشماشو بست)هیشش..باشه..ولی قبلش(پشت گردن کوک رو گرفت و کشید سمت خودش)
(تعجب کرده بود!ولی همکاری کرد)
-اوممم
³مین بعد جدا شدن
-کاش میشد بهت بگم لبات چقدر خوشمزن
×کوککک(داد)
شتتت...تهیونگ بدو توی کمد قایم شووو...بدووو
-باشه
×(در اتاق رو باز کرد)کوک؟حاضر شدی؟
مگه نگفتی تا چند ساعت دیگه....الان کلا ۲۰ دیقهاس
×اره ولی خب...به هر حال زود وسایلتو جمع کن
باش
×(در و بست و رفت)
تهیونگ....بیا بیرون
-واییی....کمدت اصلا جای تفس کشیدن نداره...(نفس نفس زنان)
(خنده خرگوشی)..مگه من گفتم اینجوری بسازن
-هه(خیلی سریع صورت کوک رو قاب کرد و به عقب هولش میداد و میبوسیدش)
(خوشش اومده)
بعد ۵ مین جدا شدن
-اوممم...بعدا میبینمت لیتل بانی
باشه.... بعدن میبینمت
- رفت بیرون
لعنتی لباش خیلی خوشمزس
- (در رو باز کرد)چیزی گفتی؟(نیشخند)
چی ....هان ....نههه
- باشه... پس رفتم
باشه
ویو ته
لباش خیلی خوشمزن
باید وسایلمو جمع کنم
اعضا وسایلشونو جمع کردن و ون اومد
×خب سوارشیدددددددد
- چشم سروان و دستشو به معنای فرمانده گذاشت روی سرش
همه اعضا تک خنده ای کردن و سوار شودن
×راه بیوفتتتتتت(روبه راننده)
$چشم سروان
همه خندیدن
کوک توی گوشیش یود و لبخند ملیحی روی لباش داشت
تهیونگ وقتی دید کوک لبخند زده گوشیش رو دراورد و ازش عکس گرفت
جیمین:=
= تهیونگ(اروم)... چرا از کوک عکس میگیری؟( اروم )
- چی هان...هیچی همینجوری
چیشده؟
= هیچی
نگاهی به خه کرد و دوباره به صفحهی گوشی خیره شد
- کاش میتونستم همین الان طرفش حمله ور بشم و با ولع ازطمع لباش بچشم
احساس میکردم جیمین و تهیونگ راجعبه من حرف میزدن...به هر حال...شب از تهیونگ میپرسم
ادامه دارد...
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.