آنروز که دیدمش داشت کفشش را وصله میزد

آن‌روز که دیدمش، داشت کفشش را وصله می‌زد.
تا مرا دید فرمود «قیمت این کفش چقدر است؟!»
آن کفش کهنه؟ قیمت؟!
بی‌درنگ گفتم «هیچ!»
فرمود «به خدا که همین کفشِ بی ارزش را از حکومت بر شما بیشتر دوست دارم!
مگر این‌که باعث شود حقی را زنده کنم، یا باطلی را از بین ببرم...»

•📜 بر اساس نهج‌البلاغه، خطبه۳۳•

#بند_او
@binahayat_safir
دیدگاه ها (۰)

‌می‌دونی، هـر کاری که کار نباشه،یه پـل باشه واسه رسـیدن بهت....

یکی از آشناترین ضرب‌المثل‌های بی‌نهایتیا رو می‌بینید به‌همرا...

درسته؛همیشه هست،پشتته، پشتیبانته، کنارته، اما؛گاهی باید خودت...

معرّفِ حضورتون هستن؛از خوبای معماری ایران، کاردستیِ بامرامای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط