شعر بسیارزیبا مهدوی

شعر #بسیار_زیبا مهدوی


من از اشکی که میریزد زچشم یار میترسم
از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم!

همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم!

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم!

همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!

سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست
من از بی مهری این ابرهای تار میترسم!

تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم!

طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است
از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم!

شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد
من از بیماری آن دیده خونبار میترسم!

#به_وقت_ترس_و_تنهایی،تو_هستی_تکیه_گاه_من
مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم!

دلت بشکسته از من،لکن ای دلدار رحمی کن
که از نفرین و از عاق والدین بسیار میترسم!

هزاران بار من رفتم،ولی شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم!

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مهدی_بقایی
#شعر_مهدوی
دیدگاه ها (۹)

نگرانی از مشکلات فردا اونا رو از ما دور نمی کنه ؛ ولی آرامش ...

درد و درمان، #کلید روحانیسخت و آسان، کلید #روحانیخضر دوران، ...

آن شب که تو در کنار مایی روز است وآن روز که با تو می رود #نو...

عکسی از دو #مجرد بیچاره !!!!دعا کنیم برا همه مجردا که نیمه د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط