هزاردستان

هزاردستان

رضا تفنگچی: اومدی ، ما رو بی قرار کردی و رفتی ؟

ما که سرمون به راه بود و دلمون همه جا . ترک کسب و کار کردیم.

یارم نداریم ، از بی دلی بگو که ترک شهر و دیار کنیم.
ابوالفتح : یار پیدا میشه در عالم ، دیار ، نه.
رضا تفنگچی: قرار بود ، بیای ما رو ببری شکار . از یک شکار ناب حرف میزدی؟

یهو آب شدی به زمین ، ما رو تشنه کردی و آب انبار و سپردی دست یزید؟

آمدی یک گل آتش انداختی به دامن ما ، رفتی؟
رضا که دلخوش نشسته بود به جمع رفقا ، مست زندگی .
ابوالفتح : میام ، قرارمون عصر جلو نانوایی .
رضا تفنگچی بیا که آتش به گریبانم رسید...
دیدگاه ها (۲)

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟داستان از میوه های سر به...

از بیابان های خشک و تشنه از هر سوی صد فرسنگدر غروبی ارغوانی ...

بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،همه تن چشم شدم، خیره ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط