( واقعی )دوستی تعریف میکرد؛ در سالهای پیش از انقلاب در یک
( واقعی )دوستی تعریف میکرد؛ در سالهای پیش از انقلاب در یکی از.روستا های نیشابور مشغول گدراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم؛ یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور بهمراه دکتر درمانگاه از جاده ای میگذشتیم؛ که دیدم یک چوپان از دور چوب دستش را تکان میداد وبه سمت ما میدوید، در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند،
ماشین را نگه داشتیم، چوپان بما رسید ونفس نفس زنان وبا لهجه ای روستایی گفت اقای دکتر مادرم سه روزه بیماره…
به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد ورفت عقب ماشین نشست…
در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده وصبح به روستایشان رسیده، ودیده مادرش مریض است…
من و دکتر زیر چشمی بهم نگاه کردیم ،و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم وبهم گفتیم،چوپونه برا اینکه بمادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره…
به خانه چوپان رسیدیم ودیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود، دکتر معاینه کرد وگفت سرما خوردگی دارد دارو وآمپول دادیم و،یکدفعه دیگر هم سر زدیم وپیرزن خوب شد…
دوسه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم…
یک روز دیدیم یک تقدیر نامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمد و در آن از اینکه مادر پروفسور اعتمادی استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر میکنیم…
من و دکتر ، هاج واج ماندیم، و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟
تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتادیم…
با عجله به اتفاق دکتر به خانه پیرزن رفتیم، و از او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟
پیرزن گفت همانکه آنروز با شما بود…
پسرم هر وقت به اینجا میاید، لباس چوپانی میپوشد، و با زبان محلی صحبت میکند…
من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم، هیچکس را دست کم نگیرم…
[18:44، 2015/9/18] ابراهیم ایزدی
ماشین را نگه داشتیم، چوپان بما رسید ونفس نفس زنان وبا لهجه ای روستایی گفت اقای دکتر مادرم سه روزه بیماره…
به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد ورفت عقب ماشین نشست…
در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده وصبح به روستایشان رسیده، ودیده مادرش مریض است…
من و دکتر زیر چشمی بهم نگاه کردیم ،و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم وبهم گفتیم،چوپونه برا اینکه بمادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره…
به خانه چوپان رسیدیم ودیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود، دکتر معاینه کرد وگفت سرما خوردگی دارد دارو وآمپول دادیم و،یکدفعه دیگر هم سر زدیم وپیرزن خوب شد…
دوسه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم…
یک روز دیدیم یک تقدیر نامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمد و در آن از اینکه مادر پروفسور اعتمادی استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر میکنیم…
من و دکتر ، هاج واج ماندیم، و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟
تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتادیم…
با عجله به اتفاق دکتر به خانه پیرزن رفتیم، و از او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟
پیرزن گفت همانکه آنروز با شما بود…
پسرم هر وقت به اینجا میاید، لباس چوپانی میپوشد، و با زبان محلی صحبت میکند…
من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم، هیچکس را دست کم نگیرم…
[18:44، 2015/9/18] ابراهیم ایزدی
۴.۲k
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.