🍂 مثلا
🍂 مثلا
دم غروبی که نم خورده از باران پاییزی میرسیدی به خانه با دست های یخ زده، کلید می انداختی توی سوراخ در و اغلب باید در را به سمت خودت میکشیدی تا باز شود...
خانه ها حیاط داشت که پاییزها پر میشد از برگ های قهوه ای و خشک و زمستان ها پر برف و بهار و تابستانش هم بهشتکی بود برای خودش
از همان جلوی دهلیزخانه بوی دوده ی چراغ نفتی را میشود حس کرد
نفت مخزن که تمام میشد صدای پِرتْ پِرتْ کردن چراغ بلند میشد و دیر که میرسیدی خانه را دوده برمیداشت و که عین هو تنور میشد
...
نرسیده باید دستت را خالی میکردی و میدویدی گوشه حیات ،در بشکه اهنی نفت را باز میکردی،بوی نفت میزد تو بینی ات...
تلمبه را میگذاشتی و داخل بشکه و یک سر شلنگش را هم میگذاشتی توی ظرف قرمز رنگی ک دهانه باریکی داشت و اگر یکم تمرکز میکردی میتوانستی بدون قیف گذاشتن توی دهانه ی نسبتا کوچک چراغ نفتی ،بدون ریختن نفت روی فرش ،مخزن را پر کنی...
شعله سماور نفتی که یک سینی استیل زیرش حتما باید میبود را هم بالا میکشیدی
فضای خانه هنوز گرم نشده
کلافه از سرما و بویی که هرچند دماغت را پر کرده اما هنوزم ازار دهنده است لباس ها را از تنت میکًنی و سعی میکُنی طوری پهنشان کنی دورچراغ ک تا صبح اثری از نم الانشان نداشته باشد...
@merajeasman
بگذریم ک زیاد پیش میامد که غافل میشدی و لباست میسوخت و رنگش هر چه ک بود یک جور نارنجی/قهوه ای میشد شبیه موهای گیس شده ی ،حنا گذاشته ی بی بی
اگر شانس یار بود و زود میفهمیدی ک هیچ باهمان سوختگی یک جوری سر میکردی
اما اگر زیاده فکر برده بودت و لباس دست چندمی که اگر سالم میمانده معلوم نبود تن چنتا از خواهر و برادر ها را هم میدید را به فنا میدادی ،مجبور میشدی کلی غر تحمل کنی و اگر بخت همراه بود برایت از تاناکورایی داخل بازارچه یه چند سایز بزرگترش را میخریدند که بعدا هم بپوشی...
بافت های
سوخته را هم جمع میکردن ،سر حوصله میشکافتن و ریز ریزش میکردندُ نیم متری متقال سفید براشان پیدا میکردن و میریختن توش و میشد مُتکا،رویش هم یک ملحفه قرمز گل ریز میکشیدند که خوش بر و رو بشود،تازه برای نشان دادن حد اکمال سلیقه یک ملحفه ی سفید ِتمیز هم دورش میپیچیدند که دختر های خانه گلدوزیش کرده بودند
جوراب هایت را از پایت در که میآوردی پایت را نزدیک چراغ میبردی و به یکی از همان متکا کاموایی ها تکیه میزنی
بنظر اب سماور نُقلی جوشیده
چای تازه دم میکنی...
هنوز فضا گرمِ مطبوع نشده ،یک استکان ایرانی الاصل کمر باریک لبه طلایی با نعلبکی زیرش، از روی تاقچه میاوری
از کنار سماور یک شاخه نبات هم تویش میگذاری که شاید کامت راشیرین کند و دلت را گرم
هنوز یخ دستانت انقدری هست ک حصار انگشتانت از دور کمر استکان سست شود و با چابکی ان یکی دست را زیر این یکی حائل کنی مباد ترک بردارد...
از قوریِ چینیِ سفید که چند جاییش را از این چسب های خاکستری محکم زده اند چای را روانه استکان میکنی که کمتر از صدم ثانیه استکان سرد و گرم میشود و از پهلو بیصدا ترک میخورد....
عاشق که باشی،خراب یعنی آباد
#ناردونه✌ ️
@merajeasman❄ ️
دم غروبی که نم خورده از باران پاییزی میرسیدی به خانه با دست های یخ زده، کلید می انداختی توی سوراخ در و اغلب باید در را به سمت خودت میکشیدی تا باز شود...
خانه ها حیاط داشت که پاییزها پر میشد از برگ های قهوه ای و خشک و زمستان ها پر برف و بهار و تابستانش هم بهشتکی بود برای خودش
از همان جلوی دهلیزخانه بوی دوده ی چراغ نفتی را میشود حس کرد
نفت مخزن که تمام میشد صدای پِرتْ پِرتْ کردن چراغ بلند میشد و دیر که میرسیدی خانه را دوده برمیداشت و که عین هو تنور میشد
...
نرسیده باید دستت را خالی میکردی و میدویدی گوشه حیات ،در بشکه اهنی نفت را باز میکردی،بوی نفت میزد تو بینی ات...
تلمبه را میگذاشتی و داخل بشکه و یک سر شلنگش را هم میگذاشتی توی ظرف قرمز رنگی ک دهانه باریکی داشت و اگر یکم تمرکز میکردی میتوانستی بدون قیف گذاشتن توی دهانه ی نسبتا کوچک چراغ نفتی ،بدون ریختن نفت روی فرش ،مخزن را پر کنی...
شعله سماور نفتی که یک سینی استیل زیرش حتما باید میبود را هم بالا میکشیدی
فضای خانه هنوز گرم نشده
کلافه از سرما و بویی که هرچند دماغت را پر کرده اما هنوزم ازار دهنده است لباس ها را از تنت میکًنی و سعی میکُنی طوری پهنشان کنی دورچراغ ک تا صبح اثری از نم الانشان نداشته باشد...
@merajeasman
بگذریم ک زیاد پیش میامد که غافل میشدی و لباست میسوخت و رنگش هر چه ک بود یک جور نارنجی/قهوه ای میشد شبیه موهای گیس شده ی ،حنا گذاشته ی بی بی
اگر شانس یار بود و زود میفهمیدی ک هیچ باهمان سوختگی یک جوری سر میکردی
اما اگر زیاده فکر برده بودت و لباس دست چندمی که اگر سالم میمانده معلوم نبود تن چنتا از خواهر و برادر ها را هم میدید را به فنا میدادی ،مجبور میشدی کلی غر تحمل کنی و اگر بخت همراه بود برایت از تاناکورایی داخل بازارچه یه چند سایز بزرگترش را میخریدند که بعدا هم بپوشی...
بافت های
سوخته را هم جمع میکردن ،سر حوصله میشکافتن و ریز ریزش میکردندُ نیم متری متقال سفید براشان پیدا میکردن و میریختن توش و میشد مُتکا،رویش هم یک ملحفه قرمز گل ریز میکشیدند که خوش بر و رو بشود،تازه برای نشان دادن حد اکمال سلیقه یک ملحفه ی سفید ِتمیز هم دورش میپیچیدند که دختر های خانه گلدوزیش کرده بودند
جوراب هایت را از پایت در که میآوردی پایت را نزدیک چراغ میبردی و به یکی از همان متکا کاموایی ها تکیه میزنی
بنظر اب سماور نُقلی جوشیده
چای تازه دم میکنی...
هنوز فضا گرمِ مطبوع نشده ،یک استکان ایرانی الاصل کمر باریک لبه طلایی با نعلبکی زیرش، از روی تاقچه میاوری
از کنار سماور یک شاخه نبات هم تویش میگذاری که شاید کامت راشیرین کند و دلت را گرم
هنوز یخ دستانت انقدری هست ک حصار انگشتانت از دور کمر استکان سست شود و با چابکی ان یکی دست را زیر این یکی حائل کنی مباد ترک بردارد...
از قوریِ چینیِ سفید که چند جاییش را از این چسب های خاکستری محکم زده اند چای را روانه استکان میکنی که کمتر از صدم ثانیه استکان سرد و گرم میشود و از پهلو بیصدا ترک میخورد....
عاشق که باشی،خراب یعنی آباد
#ناردونه✌ ️
@merajeasman❄ ️
۷.۴k
۰۴ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.