خاطره

✅خاطره

✍آفتاب‌نزده از خانه زد بیرون. همین‌طور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدند به سیرجان. آن موقع بود که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش. معلوم شد قلبش را پشت در خانه‌اش جاگذاشته و آمده. به راننده‌اش گفت: «دیشب شب ازدواجم بود.» حاج‌آقا شما می‌موندید. چرا اومدید؟ نه، جبهه الان بیشتر به من نیاز داره. به ‌جای رخت دامادی، لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز، توی سنگر، وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و گلوله از زمین و آسمانش، جای نقل‌ونبات را گرفته بود. تازه‌عروس خانه‌اش را از همان روزها سپرده بود به خدا. یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست.

📚 منبع: سلیمانی، ص۱۹
دیدگاه ها (۱)

ما با قیاس به معلومات خودمان می توانیم چیزی را بشناسیم و بفه...

‌خدایا برای دفاع از دینت ، دویدم و افتادم و بلند شدم... #قاس...

﷽← #پروفایل #سردار_سلیمانی

🌸خدایا تو هوشیارمان کن، تو مرا بیدار کن، صدای العطش می‌شنوم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط