❤ گفتگوی شبانه با حضرت دوست ❤
❤ گفتگوی شبانه با حضرت دوست ❤
دلم چه زود برایت تنگ شد...
چشمهایم را ازخجالت بسته بودم تا نگاهم به آسمان نیافتد!
دیگر چشمهایم باریدن را از یاد برده بود ...
نگاه می کرد اما نمی دید و اگر می دید خاک می دید و خاک می دید و خاک ...
گاه در سکوت شب بر می خواستم تا شاید...
شاید...، سجاده ام معجزه ای کند.چشمهایم اما در سجود گرم می شد...
تا اینکه خواستم داشتنت را احساس کنم ...
تو مشتااااق تر بودی از من ...
دوباره دستهایم راگرفتی و با لبخندی گفتی:
از نو شروع کن !
وااااای بر من که تو چققققدر مهربانی
مواظب ترم باش خدای جانم..
خدا باتمام عظمتش عاشقانه در انتظار توست ♥برگرد♥
دلم چه زود برایت تنگ شد...
چشمهایم را ازخجالت بسته بودم تا نگاهم به آسمان نیافتد!
دیگر چشمهایم باریدن را از یاد برده بود ...
نگاه می کرد اما نمی دید و اگر می دید خاک می دید و خاک می دید و خاک ...
گاه در سکوت شب بر می خواستم تا شاید...
شاید...، سجاده ام معجزه ای کند.چشمهایم اما در سجود گرم می شد...
تا اینکه خواستم داشتنت را احساس کنم ...
تو مشتااااق تر بودی از من ...
دوباره دستهایم راگرفتی و با لبخندی گفتی:
از نو شروع کن !
وااااای بر من که تو چققققدر مهربانی
مواظب ترم باش خدای جانم..
خدا باتمام عظمتش عاشقانه در انتظار توست ♥برگرد♥
۸۰۴
۲۷ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.