رمان:دلربای من❤️🫀

رانیکا نیکا نیک نیک
+ای زهرمااارو نیکا نیکا نیکا ببند طویله رو الاغ
_بیشعور قهرم باهات اصن
+بدرک
_ای بابا نیکا قبول کن دیگه یه شبه
+خب بابا دهنمو صاف و صوف کردی
_نیکا پس میااااای دیگه
+خببب میام میام پانیذ بسههه دیگه
_یسسس اینههه
………………
خب لباسمو پوشیدم تکمیله تکمیله
یه پیرهن گلبهی پوشیدم برا جشن امشب
که تا بالای زانو هام بود قدش
با یه آرایش لایت…و کفش پاشنه بلندم
از کمد مانتوی بلند نخیمو درآوردم و تنم کردم. شال حریرمو گزاشتم روی سرم و تک زدم به. پانیذ
۵min
از مامان خداحافظی کردم با هزارتا بدبختی راضیشون کردم که برم تولد
پدرو مادرم پدرو مادر قدیم:)
با پانیذ تو راه درباره آتوسا حرف زدیم
ایییشش دختره ی عملی چندش
اندازه خر سرکه تولد گرفته قفلیم زده
که شما باید بیاین
_خبب ببینم رسیدیم نیکا
+دستت درد نکنه…
_خواهش گلم پیاده شو پارک کنم بیام باهم بریم …
………
در باز بود.. بیرونم پر از این ماشینای مدل بالا و آنچنانی…هه
با پانیذ رفتیم داخل…پانیذم یه لباس تقریباً مثل من پوشیده بود..
موهاشم لخت دور خودش ریخته بود با یه آرایش دخترونه
آتوسا رو از دور دیدم.. عوووق حالممم....
زیر لب گفتم: حالم بد شد پانی
_من بیشتر
……………
ادامه دارد…