p.3
تهیونگ هنوز کنار تو بود، دستش رو آروم روی شکمت گذاشته بود و با انگشتاش نوازشت میکرد. تو که حالا کمی بهتر شده بودی، سرک کشیدی و بهش نگاه کردی. چشماش قرمز بود، معلوم بود که حتی یه لحظه هم نخوابیده.
با صدای گرفته زمزمه کردی: «چرا نخوابیدی؟»
تهیونگ نفس عمیقی کشید و یه لبخند خسته تحویلت داد. «چطور میتونستم وقتی تو اینقدر درد داشتی؟»
لبخند کمرنگی زدی و دستت رو روی دستش گذاشتی. گرمای وجودش باعث میشد کمی از دردات یادت بره. تهیونگ آروم پیشونیت رو بوسید و زمزمه کرد:
«دفعهی بعد قبل از اینکه اینقدر اذیت بشی، زودتر بیدارم کن، باشه؟»
تو لبخند زدی و سر تکون دادی. «باشه... ولی تهیونگ؟»
«هوم؟»
«ممنون که کنارمی.»
تهیونگ لبخندش رو پررنگتر کرد و محکم بغلت کرد، انگار که نمیخواست حتی یه لحظه ازت جدا بشه.
«همیشه کنارتم، عزیز دلم.»
و اون شب، تهیونگ تا خودِ صبح کنارت موند، حتی یه لحظه هم دستاتو رها نکرد.
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.