نمیدانم این چیزی شدن را چه کسی توی دهان ما انداخت از

نمی‌دانم این “چیزی شدن” را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. اینهمه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می‌کنند. بیدار می‌شوند و می‌خورند و می‌دوند و می‌خوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدم‌ها تو را یادشان بیاید. تئاتر نونهالان گیلان اول شده بودم. بابا ماشین آقاجان را گرفته بود و مرا آورده بود خانه. لباس شیطان را از تنم درنیاورده بودم هنوز. شنل و شاخ و دمی که مامان درست کرده بود نمی‌گذاشت درست راه بروم. بابا برایم یک عروسک جایزه خریده بود. کله‌ی عروسک را کنده بودم. داشتم چشمش را از گردنش می‌آوردم بیرون. می‌خواستم بفهمم چرا وقتی می‌خوابانمش چشم‌هایش بسته می‌شود. بابا عروسک را گرفت و گذاشت کنار. مرا نشاند روبه‌روی خودش. گفت من کسی نشدم، اما تو و رامین باید بشوید. یادت می‌ماند؟ گفتم آره بابا، یادم می‌ماند. فردایش رفت و دیگر نیامد. چی از بابا به من رسید غیر از این حرف و چشم‌های سبزش؟ نیامد که ببیند حرفش زندگیمرا خراب کرده. خودش کسی نشد، من چرا باید می‌شدم؟ #پاییز_فصل_آخر_سال_است #نسیم_مرعشی
دیدگاه ها (۳)

یه جوری تشنم کردکه میشد دریا رومثه یه لیوان آبیه نفس سر بکشم...

میگن اگه چوپان نباشه گوسفندها تلف میشن، یا گم میشن یا گرگ به...

وقتی تصمیم گرفتیم کاری در مورد آقا ابراهیم انجام دهیم، تمام ...

#متری_شیش_و_نیمفوق العاده بود👌 ینی یه چی میگم یه چی میشنوی...

Dark Blood p2

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط