فردا روز پزشک 😄 و از الان منتظر رسیدن این روز مبارک و خوش
فردا روز پزشک 😄 و از الان منتظر رسیدن این روز مبارک و خوش مزه ام
و دارم تمرین میکنم طوری رفتار کنم که مثلا نمی دونم 😎 والا منو خبر داشتن !!! روز پزشک !!!! جدا !!! نه بابا !!! چی میگیییی ! خخخخ 😜
یادش بخیر چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود رفتیم دانشگاه ( خخخخ خوبه دو ترم گذشته اینقدر کلاس میزارم خخخ )
اولین بار وقتی وارد کلاسمون شدم خیلی ذوق داشتم
خیلی خوشحال بودم که اون رشته ای که دوست داشتم قبول شدم و الان وارد یه دنیای بزرگتر شدم 😄
کلاسای اون روزمون که از قضا شنبه بود: دوساعت اول اخلاق و دوساعت بعد بافت شناسی بود
در همین حین که منتظر استاد بودیم داشتیم با همکلاسی هامونم اشنا میشدیم
بعضی ها عصبی و زودجوش
بعضیاشونم ساکت و اروم یه گوشه نشسته بودن (مثل خودم 😅 )
همینجور که داشتیم با هم اشنا میشدیم یکی از بچه ها اومد گفت که استاد اخلاق نمیاد
ماهم کوله پشتی هامونو انداختیم رو دوشمون و تو سالن میرفتیم و میگشتیم
دوساعت بعد که استاد بافت اومد بعد از اینکه سلام کرد گفت چرا هرسال بیشتر میشن دانشجوها پزشکی واقعا گندش درومده و این چه وضعیه و اولین با خاک یکسان شدنمون روز اول دانشگاه ساعت دوم بود😅 😅
فرداش ۴ساعت اناتومی داشتتیم هم عملی هم تئوری
تو برنامه زده بود ۸صبح تا ۶عصر(با خودم میگفتم وای خدای من چه باحال و چه زیاد)
استادمون با یه مولاژ بزرگ از انسان اومد خودشو معرفی کرد و گفت حالا شماهم خودتونو معرفی کنید و بگید از کجا اومدین اینجور خودتونم بیشتر با خودتون اشنا میشید
وبعدش ۲ساعت درس داد از نمای انتریور و پستریور تا برش های سجیتال و کرونال از استخون ها هم هومروس و کلاویکل رو درس داد😮
همه ی ما میخکوب داشتیم نیگا میکردیم😧 و گاهی نیگاهه همدیگه میکردیم که ایا اونا هممثه ما نمیفهمن که استاد چی میگه یا فقط منم که هیچی از حرفای استاد نمیفهمم😅
در اخرم استاد گفتش که میدونم چیزی نفهمیدید😄 اما کمکمراهمیفتید و واسه هفته ی دیگه این مباحث رو میپرسم
فعلا سالن جسد نمیریم تا یه جایی که درسمون رسید از اون ببعد بعد از ظهرا میریم تشریح
خلاصه روزا همینطور میگذشت بیشتر با همکلاسی ها اشنا میشدیم تا همدیگرو میدیدیم سلام میکردیم و کلی مودب بودیم 😊 خییییلیییی مودب😶
سال بالایی ها میدیدنمون تو اسانسورا میگفتن شما ترم اولی هستین ماهممتعجب میگفتیم اره و وقتی میرفت میگفتیم این از کجاا فهمید(بعدا خودم که چند وقت گذشت فهمیدم چجوری میفهمیدن😅 )
واسه اشنایی بیشتر وبلاگ زده بودیم و کلی فعالیت میکردیم جوری بود که گزارش بازدید از وبلاگ به روزی ۵۰۰نفر میرسید درصورتیکهما کلا ۵۰نفر بودیم😅 )
صندلی داغ گذاشته بودن بچه ها و آنتراک بین ناهار و کلاس ساعت ۲ یکی یکی میشستن سر صندلی و بقیه ازش سوال میپرسیدن که از چه رنگی خوشت میاد تا بزرگترین ارزوت چیه اصلا یه وضعی بود خخخخ (خداروشکر تا الان تن به اون صندلی ندادم 😅 در ارزوی سوال پرسیدن ازم به سر میبرن 😄 )
اولین روز سالن تشریح رو هیچوقت یادمنمیره گروه ما ساعت ۴تا ۶ باید سالن میرفتن
دیدن جسد اونقد ازار دهنده نبود تا بوی فرمالینی که چشمو گلومونو میسوزوند😷
جسد هیچیش معلوم نبود از بس که قدیمی بود اما به هرحال هولناک بود مخصوصا ماها که گروه اخر بودیم و خیلی از کلاسا تعطیل شده بود.وقتی اومدم خونهاز شما چ پنهون یکم بغض داشتم نمیدونستم چرا اما یادمه حالم اصلا خوب نبود اون روز که از سالن تشریح اومدیم یجورایی افسرده شدم 😞 بماند که بعدا اونقد اون بو و اون جسد عادت شد که بالاسرش کیک و ساندیسم میخوردیم😄
#محمد_نوشت #کپی_ممنوع #بی_احترامی = #بلاک #پزشک #پزشکی #فردا #روز_پزشک #ابوعلی_سینا #خاطرات #همینجوری 😀 🙏 ✌
پ.ن : فردا رو نپیچون صلوات 😄 خخخ والا ما هم گناه داریم یه کادویی چیزی بگیرید خخخ
و دارم تمرین میکنم طوری رفتار کنم که مثلا نمی دونم 😎 والا منو خبر داشتن !!! روز پزشک !!!! جدا !!! نه بابا !!! چی میگیییی ! خخخخ 😜
یادش بخیر چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود رفتیم دانشگاه ( خخخخ خوبه دو ترم گذشته اینقدر کلاس میزارم خخخ )
اولین بار وقتی وارد کلاسمون شدم خیلی ذوق داشتم
خیلی خوشحال بودم که اون رشته ای که دوست داشتم قبول شدم و الان وارد یه دنیای بزرگتر شدم 😄
کلاسای اون روزمون که از قضا شنبه بود: دوساعت اول اخلاق و دوساعت بعد بافت شناسی بود
در همین حین که منتظر استاد بودیم داشتیم با همکلاسی هامونم اشنا میشدیم
بعضی ها عصبی و زودجوش
بعضیاشونم ساکت و اروم یه گوشه نشسته بودن (مثل خودم 😅 )
همینجور که داشتیم با هم اشنا میشدیم یکی از بچه ها اومد گفت که استاد اخلاق نمیاد
ماهم کوله پشتی هامونو انداختیم رو دوشمون و تو سالن میرفتیم و میگشتیم
دوساعت بعد که استاد بافت اومد بعد از اینکه سلام کرد گفت چرا هرسال بیشتر میشن دانشجوها پزشکی واقعا گندش درومده و این چه وضعیه و اولین با خاک یکسان شدنمون روز اول دانشگاه ساعت دوم بود😅 😅
فرداش ۴ساعت اناتومی داشتتیم هم عملی هم تئوری
تو برنامه زده بود ۸صبح تا ۶عصر(با خودم میگفتم وای خدای من چه باحال و چه زیاد)
استادمون با یه مولاژ بزرگ از انسان اومد خودشو معرفی کرد و گفت حالا شماهم خودتونو معرفی کنید و بگید از کجا اومدین اینجور خودتونم بیشتر با خودتون اشنا میشید
وبعدش ۲ساعت درس داد از نمای انتریور و پستریور تا برش های سجیتال و کرونال از استخون ها هم هومروس و کلاویکل رو درس داد😮
همه ی ما میخکوب داشتیم نیگا میکردیم😧 و گاهی نیگاهه همدیگه میکردیم که ایا اونا هممثه ما نمیفهمن که استاد چی میگه یا فقط منم که هیچی از حرفای استاد نمیفهمم😅
در اخرم استاد گفتش که میدونم چیزی نفهمیدید😄 اما کمکمراهمیفتید و واسه هفته ی دیگه این مباحث رو میپرسم
فعلا سالن جسد نمیریم تا یه جایی که درسمون رسید از اون ببعد بعد از ظهرا میریم تشریح
خلاصه روزا همینطور میگذشت بیشتر با همکلاسی ها اشنا میشدیم تا همدیگرو میدیدیم سلام میکردیم و کلی مودب بودیم 😊 خییییلیییی مودب😶
سال بالایی ها میدیدنمون تو اسانسورا میگفتن شما ترم اولی هستین ماهممتعجب میگفتیم اره و وقتی میرفت میگفتیم این از کجاا فهمید(بعدا خودم که چند وقت گذشت فهمیدم چجوری میفهمیدن😅 )
واسه اشنایی بیشتر وبلاگ زده بودیم و کلی فعالیت میکردیم جوری بود که گزارش بازدید از وبلاگ به روزی ۵۰۰نفر میرسید درصورتیکهما کلا ۵۰نفر بودیم😅 )
صندلی داغ گذاشته بودن بچه ها و آنتراک بین ناهار و کلاس ساعت ۲ یکی یکی میشستن سر صندلی و بقیه ازش سوال میپرسیدن که از چه رنگی خوشت میاد تا بزرگترین ارزوت چیه اصلا یه وضعی بود خخخخ (خداروشکر تا الان تن به اون صندلی ندادم 😅 در ارزوی سوال پرسیدن ازم به سر میبرن 😄 )
اولین روز سالن تشریح رو هیچوقت یادمنمیره گروه ما ساعت ۴تا ۶ باید سالن میرفتن
دیدن جسد اونقد ازار دهنده نبود تا بوی فرمالینی که چشمو گلومونو میسوزوند😷
جسد هیچیش معلوم نبود از بس که قدیمی بود اما به هرحال هولناک بود مخصوصا ماها که گروه اخر بودیم و خیلی از کلاسا تعطیل شده بود.وقتی اومدم خونهاز شما چ پنهون یکم بغض داشتم نمیدونستم چرا اما یادمه حالم اصلا خوب نبود اون روز که از سالن تشریح اومدیم یجورایی افسرده شدم 😞 بماند که بعدا اونقد اون بو و اون جسد عادت شد که بالاسرش کیک و ساندیسم میخوردیم😄
#محمد_نوشت #کپی_ممنوع #بی_احترامی = #بلاک #پزشک #پزشکی #فردا #روز_پزشک #ابوعلی_سینا #خاطرات #همینجوری 😀 🙏 ✌
پ.ن : فردا رو نپیچون صلوات 😄 خخخ والا ما هم گناه داریم یه کادویی چیزی بگیرید خخخ
۹.۷k
۳۱ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.