گفت از حرفام نرنجیدی

گفت : از حرفام نرنجیدی...؟

گفتم : نه!

گفت : ولی هر کی بود یه چیزی بهم میگفت.!
گفتم : مادرم انسولین میزنه، اولا خیلی دردش میگرفت، بعدش کمتر شد
حالا هر وقت سوزنو تو پوستش فرو میکنه، فقط میخنده..

الان منم اونطوری ام...!💔


#پنجشنبه_هشتم_مهرماه_۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)

سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بو...

میدانی ترسو بود!دوستم داشت اما هیچ وقت "جرات" نداشت به زبان ...

تو تابه‌حال دنبالِ کسی بوده‌ای ؟نه!دل خور نشو، گلِ نازمبگو، ...

#باهم_مهربان_باشیم...🌹

ویو تیهونگ : داشتم خو خیابون پس کوچه ها قدم میزدم که یه دختر...

دو پارتی _ گذشته فان _ funny past

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط