بچه که بودم فکر میکردم پدرها و مادرها مثل ساعت شنی هستن

‌ بچه که بودم فکر میکردم پدرها و مادرها مثل ساعت شنی هستند تمام که بشوند ،برشان میگردانی جلو  ،از نو شروع می شوند

بعدها فهمیدم پدرها و مادرها مثل مداد رنگی هستند..دنیایت را رنگ می کنند ،خودشان ولی آب می روند...نقاشی هایت را که کشیدی،  یک روز تمام می شوند....

کاش زودتر کسی راستش را به من گفته بود پدرها و مادرها مثل قند می مانند..چای زندگیت را که شیرین بکنند خودشان تمام می شوند!!!
دیدگاه ها (۱۰)

➣♥♡✖…

و انتهای این قصه‌ سرد و سفیدهمیشه سبز خواهد بود تشکرازخداوند...

وجود هیچکس غمها را از بین نمی برد اما کمک میکند با وجود غمها...

خخخخخ ^_^

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط