این عشق درسته؟ (پارت 1)
این عشق درسته؟ (پارت 1)
از زبون کوک:سلام..... اسم من جئون جونکوکه.. 21 سالمه و تو شینوا درس میخونم.... من یه امگام. و از خودم متنفرم.. امگا بودن سخته... خیلی زیاد بهت تجاوز میشه و.....
( شروع داستان)
همنطور که گفتم امروز باید برم دانشگاه، البته به زور....
%جونکوک! جونکوک! بلند شو باید بری دانشگاه... (مادر جونکوک)
+مامان میشه ولم کنی؟ اصلا حوصله ندارم.
%مطمئنم دیگه اون کار تکرار نمیشه..
+مامانننننن....
%جئون جونکوک! یا بلند میشی.. یا دیگه ن من نه تو... (با داد)
+اوووووفففف...
از روی تخت پاشدم و رفتم سمت دستشویی.... به صورتم اب زدم و لباسامو پوشیدم. ..
به سمت هال رفتم..
%بیا صبحونه بخور!
+واییییی!!!!! الان اگه بابا اینجا بود انقدر بهم گیر نمیدادی!
(یه توضیح کوچیک پدر جونکوک یه الفا بود و با جونکوک خیلی خوب رفتار میکرد.جونکوک بشدت پدرش رو دوست داشت ولی 2 سال پیش پدرش بخاطر ایست قلبی مرد)
کیفمو روی دوشم انداختم و رفتم بیرون و در رو با شدت بستم.
از زبون رابی:اون یه امگا بود... خجالت میکشید از اینکه تو خیابون راه بره. تمام مردم به اون خیره شده بودن.. حتی میترسید تاکسی بگیره، فکر میکرد بازم بهش تجاوز میشه...
(چند دقیقه بعد)
از زبون کوک:بلخره رسیدم دانشگاه.. وارد کلاسم شدم.. هیچ دوستی نداشتم....
(چند دقیقه بعد)
=سلام بچه ها! من معلم جدیدتون هستم... برای معلم قبلیتون یه مشکل کوچولو پیش امد و تا چند روز نمیاد..
بازم بدبختی... اون تنها معلمی بود که دوسش داشتم...
=بچه ها لطفا اسماتون رو بگین تا باهم اشنا بشیم....
از ردیف ما شروع کرد، اقا امروز واقعا روز بدبختیه؟ هنزفری گذاشتم تا صدای کسی رو نشنوم...
(بعد چند ثانیه)
=خوب صندلی اخر... اسم شما چیه؟
.......... +
=اگه میشه سر کلاس اون هنزفری رو در بیار....
( بچه ها تو کره اجازه ی گوشی بردن تو کلاس هست)
یکی از بچه ها:خانم اسمش جئون جونکوکه... چن یه امگاس با هیچ کس حرف نمیزنه... تازه یه بار هم بهش تجاوز شده....
و همه زدن زیر خنده... کل این حرف هارو میشنیدم... از جام بلند شدم و گفتم.
+میشه برم دستشویی؟
یکی دیگه از بچه ها:چیه مریض شدی؟
و دوباره خندیدن..
= عهههه بچه ها.... برو عزیزم....
سریع از کلاس خارج شدم و به سمت اب خوری رفتم.... به صورتم اب زدم ... اما یدفعه حس کردم یکی کنارمه.....
ادامه دارد....
اره هههه جای حساس تموم کردم .... بسوزین...
از زبون کوک:سلام..... اسم من جئون جونکوکه.. 21 سالمه و تو شینوا درس میخونم.... من یه امگام. و از خودم متنفرم.. امگا بودن سخته... خیلی زیاد بهت تجاوز میشه و.....
( شروع داستان)
همنطور که گفتم امروز باید برم دانشگاه، البته به زور....
%جونکوک! جونکوک! بلند شو باید بری دانشگاه... (مادر جونکوک)
+مامان میشه ولم کنی؟ اصلا حوصله ندارم.
%مطمئنم دیگه اون کار تکرار نمیشه..
+مامانننننن....
%جئون جونکوک! یا بلند میشی.. یا دیگه ن من نه تو... (با داد)
+اوووووفففف...
از روی تخت پاشدم و رفتم سمت دستشویی.... به صورتم اب زدم و لباسامو پوشیدم. ..
به سمت هال رفتم..
%بیا صبحونه بخور!
+واییییی!!!!! الان اگه بابا اینجا بود انقدر بهم گیر نمیدادی!
(یه توضیح کوچیک پدر جونکوک یه الفا بود و با جونکوک خیلی خوب رفتار میکرد.جونکوک بشدت پدرش رو دوست داشت ولی 2 سال پیش پدرش بخاطر ایست قلبی مرد)
کیفمو روی دوشم انداختم و رفتم بیرون و در رو با شدت بستم.
از زبون رابی:اون یه امگا بود... خجالت میکشید از اینکه تو خیابون راه بره. تمام مردم به اون خیره شده بودن.. حتی میترسید تاکسی بگیره، فکر میکرد بازم بهش تجاوز میشه...
(چند دقیقه بعد)
از زبون کوک:بلخره رسیدم دانشگاه.. وارد کلاسم شدم.. هیچ دوستی نداشتم....
(چند دقیقه بعد)
=سلام بچه ها! من معلم جدیدتون هستم... برای معلم قبلیتون یه مشکل کوچولو پیش امد و تا چند روز نمیاد..
بازم بدبختی... اون تنها معلمی بود که دوسش داشتم...
=بچه ها لطفا اسماتون رو بگین تا باهم اشنا بشیم....
از ردیف ما شروع کرد، اقا امروز واقعا روز بدبختیه؟ هنزفری گذاشتم تا صدای کسی رو نشنوم...
(بعد چند ثانیه)
=خوب صندلی اخر... اسم شما چیه؟
.......... +
=اگه میشه سر کلاس اون هنزفری رو در بیار....
( بچه ها تو کره اجازه ی گوشی بردن تو کلاس هست)
یکی از بچه ها:خانم اسمش جئون جونکوکه... چن یه امگاس با هیچ کس حرف نمیزنه... تازه یه بار هم بهش تجاوز شده....
و همه زدن زیر خنده... کل این حرف هارو میشنیدم... از جام بلند شدم و گفتم.
+میشه برم دستشویی؟
یکی دیگه از بچه ها:چیه مریض شدی؟
و دوباره خندیدن..
= عهههه بچه ها.... برو عزیزم....
سریع از کلاس خارج شدم و به سمت اب خوری رفتم.... به صورتم اب زدم ... اما یدفعه حس کردم یکی کنارمه.....
ادامه دارد....
اره هههه جای حساس تموم کردم .... بسوزین...
۱۳.۶k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.