گاهی چه ساده و بی بهانه لبریز از یک شادی کوچک می شویم...
گاهی چه ساده و بی بهانه لبریز از یک شادی کوچک می شویم...
مثل کورسویی در عمق تاریک ها امید می بندیم به شعاعی که آمده تا گرمت کند...
مگر این تپیدن های گاه و بی گاه چه سهمی در بودن دارند که اینچنین وصل می شوی به زندگی... و بی آنکه حتی بدانی چرا...؟!
لبخند میزنی وگونه هایت سرخ می شوند... حکایت دلم، حکایت دلم حکایت یوسف به چاه نشسته است. که تنها همصحبتش شعاع دوران آب کف چاه است... انگار که کاروانی از راه رسیده... یعنی می شود، سپیده که زد در راه رسیدن کنعان باشیم؟
مثل کورسویی در عمق تاریک ها امید می بندیم به شعاعی که آمده تا گرمت کند...
مگر این تپیدن های گاه و بی گاه چه سهمی در بودن دارند که اینچنین وصل می شوی به زندگی... و بی آنکه حتی بدانی چرا...؟!
لبخند میزنی وگونه هایت سرخ می شوند... حکایت دلم، حکایت دلم حکایت یوسف به چاه نشسته است. که تنها همصحبتش شعاع دوران آب کف چاه است... انگار که کاروانی از راه رسیده... یعنی می شود، سپیده که زد در راه رسیدن کنعان باشیم؟
۹۹۱
۱۴ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.