بال بالی روی زمن میلرزد و بال بال میزد

بال بالی روی زمين می‌لرزيد و بال بال می‌زد ،
سعی می‌کرد پرواز کند
ولی فقط مثل فرفره به دور خود می‌چرخيد.
با ناله گفت: " تو دوست من بودی چرا به من کمک نکردی ، اگر می‌فهميدی که چطور به من آسيب رسيده! "

در همين موقع دوباره آدم آهنی با صدای غژ غژ مانندی گفت: "من بيشتر از همه از روغن چرب خوشم می‌آيد ، من بستنی با مربای زرد آلو را دوست ندارم."

شاپرک نفس نفس زنان و بريده بريده و در حالي که باورش نمي شد گفت: " چه می‌گويی؟ تو دوست من هستی و اصلا برای من ناراحت نيستی؟ "
و در پاسخ شنيد: " آينده ي خوبي در انتظار ما آدم آهني هاست."

بال بالي در حالي که صدايش ضعيف و ضعيف تر مي شد ، به آرامی زمزمه کرد:
" چه قدر...بی‌احساس...و خشن...هستی."
تروم گفت: " من بايد کاری را که برايش برنامه ريزی شده ام انجام دهم."
بال بالی که ديگر نمی‌توانست بچرخد و حرکت کند ، يک بار ديگر بالش را بالا برد و بعد خيلی آهسته پايين آورد و ديگر حرکتی نکرد
و بعد به آرامی گفت: " خدا نگهدارت تروم عزيز "
و بعد نفس آخر را کشيد.

آدم آهني با صدای غرش مانندی گفت: " من برای شما آرزوی سلامتی و شادی دارم! " و پاهايش را محکم به زمين کوبيد ، آن چنان که زمين لرزيد.
و بعد سکوت مرگ‌باری بر سالن نمايشگاه حاکم شد. شاپرک روی پای آدم آهنی بدون حرکت دراز کشيده بود.
کم کم هوا روشن مي شد. درها باز شدند و دوباره بازديد کنندگان کنجکاو وارد سالن شدند و باز دور او جمع شدند.


- اسم تو چيست؟ اين سوال شماره ي يک بود...آدم آهني فکري کرد قلبش از ناراحتي فشرده شد ، گفت:
" شاپرک...مرا تروم...عزيز...صدا کرد...هيچ کس...تا به حال مرا...به اين نام...صدا نکرده بود..."

سوال دوم: کجا متولد شده اي؟
آدم آهني که تقريبا داشت گريه مي کرد گفت: " بال بالي گفت...که روي درخت...بلوط...متولد...شده...من تا به حال...درخت بلوط...را نديده ام..."
در حقيقت او هيچ پاسخ درستي به هيچ يک از سوالات برنامه ريزي شده ، نداد.
ديگر بازوانش را بلند نکرد و پايش را هم بر زمين نکوبيد ، حتي ديگر با چشم نارنجي رنگش چشمک هم نزد.
ملافه ي بزرگ و سفيدي آوردند و آدم آهني را با آن پوشاندند.
روي ملافه اعلان بزرگي زده شد که روي آن نوشته شده بود: " خراب است. "

زير آن ملافه ي سفيد که درست مثل کفن بود ، آدم آهني ساکت بود. ولي شب ، وقتي باد از بيرون به داخل سالن نمايشگاه می‌وزيد و با خود رايحه ي گل هاي
درخت بلوط و صدای خش خش برگ هايش را می‌آورد ، صداي شکسته و آهسته اي از زير ملافه ي سفيد مي آمد.
به نظر مي رسيد که کسي چيزی ياد می‌گيرد و دائم ميگويد: " بال بالي...بلوط...به او آسيب رسيد.
دیدگاه ها (۱)

‌ای شکسته استخوان ها السلام...

میگویی دوستم نداری !اماخیره میشوی ...گل میخری !با من که حرف ...

هل من ناصر ینصرنی؟!تنها صداست که تنها می ماند ...#سید‌_الشهد...

هرکه تو را نشناختاز پایان دنیا سخن گفتتو می‌آیی وهمه خواهند ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط