داستانک عقربه های ساعت
✍️عقربه های ساعت
🍀 حسن و حسین پسران دوقلویش بهانه گیر شده بودند، و گریه می کردند. آهنگ دلخراش صدای گریه شان روح و جان مادر را می آزرد. حسن هم با شنیدن صدای حسین شروع به گریه کرد. گریه همزمان آن ها آرامش خانه را به هم زده بود و با هیچ ترفندی آرام نمی شدند. فاطمه دخترش هم امتحان ریاضی در شبکه اجتماعی شاد داشت و حسابی از سر و صداهای بچه ها کلافه شده بود. هم دلش برای مادر می سوخت که نمی تواند او را کمک کند. هم حواسش برای امتحان جمع نمی شد. رضا پسر بزرگش هم طبق معمول به پایگاه بسیج مسجد محله رفته بود.
🌸مریم دست تنها بود و با این بی قراری دوقلوهایش نمی دانست چه کار کند. کدامشان را در آغوش بگیرد. هر دو را همزمان بغل کرد و از این طرف اتاق به آن طرف می رفت. ما شاءالله هر دو هم تپل و سنگین بودند به کمرش فشار آورده می شد. همان طور که قربان صدقه شان می رفت، شروع کرد زیر لب ذکر خواندن و از خدا کمک گرفتن.
🌺 هرازگاهی به ساعت دیواری خانه شان که گوشه اتاق روی دیوار نصب شده بود نگاه می کرد و با دقت عقربه های آن را زیر نظر داشت. با خود می گفت: انگار این ساعت هم دلش به حال من نمی سوزد که با این سرعت درحال حرکت است.
چیزی به آمدن همسرش نمانده بود. بالاخره بعد از تلاش های فراوان توانست بچه ها را آرام کند؛ ولی از کنار آن ها نمی توانست تکان بخورد. چند بار یواشکی خواست آن ها را با اسباب بازی هایشان تنها بگذارد و خودش برای آماده کردن ناهار به آشپزخانه برود؛ اما آن ها با کوچکترین حرکت مادر شروع به گریه می کردند. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.
🌸هر لحظه ممکن بود همسرش به خانه بیاید. بعد از یک روز کاری، خسته و گرسنه درحالی که نه غذایی درست کرده بود و نه پسرانش او را رها می کردند تا غذایی فوری آماده کند. صدای زنگ خانه که بلند شد، حسن و حسین با چشمان عسلی و درشت شان به در نگاه کردند و برق شادی در چشمشان درخشید. با خوشحالی با همان صدای بچه گانه شان می گفتند: بابا بابا و با دستِ خود به در اشاره کردند.
🍀 مریم به ساعت نگاه کرد درست همان ساعتی بود که هر روز همسرش به خانه می آمد. برای استقبال از او دوباره پسرانش را همزمان بغل کرد و به در خانه رفت.
همسرش با دیدن او بلافاصله میوه هایی که خریده بود روی زمین گذاشت و بچه ها را از او گرفت و گفت: سلام مریم جان چرا هر دو را با هم بغل کردی نمی گویی کمرت آسیب ببیند؟!
- سلام احمد جان. خدا قوت. ان شاءالله که چیزی نمی شود هر کدام را بغل می کردم آن یکی گریه می کرد. علی بوسه ای بر لپ های گوشتی پسرانش زد و گفت: ای شیطون بلاها نبینم همسر نازنینم را اذیت کنید. بلافاصله بر پیشانی همسر خود نیز بوسه ای کاشت و گفت: ممنون عزیزم شما را که می بینم تمام خستگیم به یکباره از بین می رود. خدا به شما قوت دهد با این وروجک های بابا.
🌺مریم که با دیدن همسرش و شنیدن صدای گرم و دلنشینش به وجد آمده بود گفت: احمد جان تا شما آماده شوید من هم غذای فوری آماده می کنم. فقط لطفا مواظب پسرها باشید نمی گذارند آشپزی کنم.
علی با تعجب گفت: مریم جان مگر غذا نداریم؟
🌸 مریم سرش را با شرمندگی پایین انداخت و گفت: نه متاسفانه امروز حسن و حسین حسابی گل کاشتند. بهانه گیر شدند و گریه می کردند. همین الان کمی آرام شدند.
در همین حین فاطمه با ناز و ادای دخترانه اش و با صدای دلبرانه اش به سمت پدر آمد و گفت: سلام بابایی مامان راست می گوید تازه نگذاشتند من هم امتحان بدهم
🌺پدر با دیدن دخترش و شنیدن صدای دلبرانه اش گفت: سلام دخترم عشق بابایی. فدای آن صدای نازنینت بشوم. بعد رو به همسرش کرد و گفت: مریم جان شما امروز از من هم خسته تری، خودم می روم از کبابی سر خیابان غذایی تهیه می کنم.
🌸فاطمه بالا و پایین پرید. کف زد و گفت: آخ جون کباب! ممنون بابایی خیلی دوستت دارم.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍀 حسن و حسین پسران دوقلویش بهانه گیر شده بودند، و گریه می کردند. آهنگ دلخراش صدای گریه شان روح و جان مادر را می آزرد. حسن هم با شنیدن صدای حسین شروع به گریه کرد. گریه همزمان آن ها آرامش خانه را به هم زده بود و با هیچ ترفندی آرام نمی شدند. فاطمه دخترش هم امتحان ریاضی در شبکه اجتماعی شاد داشت و حسابی از سر و صداهای بچه ها کلافه شده بود. هم دلش برای مادر می سوخت که نمی تواند او را کمک کند. هم حواسش برای امتحان جمع نمی شد. رضا پسر بزرگش هم طبق معمول به پایگاه بسیج مسجد محله رفته بود.
🌸مریم دست تنها بود و با این بی قراری دوقلوهایش نمی دانست چه کار کند. کدامشان را در آغوش بگیرد. هر دو را همزمان بغل کرد و از این طرف اتاق به آن طرف می رفت. ما شاءالله هر دو هم تپل و سنگین بودند به کمرش فشار آورده می شد. همان طور که قربان صدقه شان می رفت، شروع کرد زیر لب ذکر خواندن و از خدا کمک گرفتن.
🌺 هرازگاهی به ساعت دیواری خانه شان که گوشه اتاق روی دیوار نصب شده بود نگاه می کرد و با دقت عقربه های آن را زیر نظر داشت. با خود می گفت: انگار این ساعت هم دلش به حال من نمی سوزد که با این سرعت درحال حرکت است.
چیزی به آمدن همسرش نمانده بود. بالاخره بعد از تلاش های فراوان توانست بچه ها را آرام کند؛ ولی از کنار آن ها نمی توانست تکان بخورد. چند بار یواشکی خواست آن ها را با اسباب بازی هایشان تنها بگذارد و خودش برای آماده کردن ناهار به آشپزخانه برود؛ اما آن ها با کوچکترین حرکت مادر شروع به گریه می کردند. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.
🌸هر لحظه ممکن بود همسرش به خانه بیاید. بعد از یک روز کاری، خسته و گرسنه درحالی که نه غذایی درست کرده بود و نه پسرانش او را رها می کردند تا غذایی فوری آماده کند. صدای زنگ خانه که بلند شد، حسن و حسین با چشمان عسلی و درشت شان به در نگاه کردند و برق شادی در چشمشان درخشید. با خوشحالی با همان صدای بچه گانه شان می گفتند: بابا بابا و با دستِ خود به در اشاره کردند.
🍀 مریم به ساعت نگاه کرد درست همان ساعتی بود که هر روز همسرش به خانه می آمد. برای استقبال از او دوباره پسرانش را همزمان بغل کرد و به در خانه رفت.
همسرش با دیدن او بلافاصله میوه هایی که خریده بود روی زمین گذاشت و بچه ها را از او گرفت و گفت: سلام مریم جان چرا هر دو را با هم بغل کردی نمی گویی کمرت آسیب ببیند؟!
- سلام احمد جان. خدا قوت. ان شاءالله که چیزی نمی شود هر کدام را بغل می کردم آن یکی گریه می کرد. علی بوسه ای بر لپ های گوشتی پسرانش زد و گفت: ای شیطون بلاها نبینم همسر نازنینم را اذیت کنید. بلافاصله بر پیشانی همسر خود نیز بوسه ای کاشت و گفت: ممنون عزیزم شما را که می بینم تمام خستگیم به یکباره از بین می رود. خدا به شما قوت دهد با این وروجک های بابا.
🌺مریم که با دیدن همسرش و شنیدن صدای گرم و دلنشینش به وجد آمده بود گفت: احمد جان تا شما آماده شوید من هم غذای فوری آماده می کنم. فقط لطفا مواظب پسرها باشید نمی گذارند آشپزی کنم.
علی با تعجب گفت: مریم جان مگر غذا نداریم؟
🌸 مریم سرش را با شرمندگی پایین انداخت و گفت: نه متاسفانه امروز حسن و حسین حسابی گل کاشتند. بهانه گیر شدند و گریه می کردند. همین الان کمی آرام شدند.
در همین حین فاطمه با ناز و ادای دخترانه اش و با صدای دلبرانه اش به سمت پدر آمد و گفت: سلام بابایی مامان راست می گوید تازه نگذاشتند من هم امتحان بدهم
🌺پدر با دیدن دخترش و شنیدن صدای دلبرانه اش گفت: سلام دخترم عشق بابایی. فدای آن صدای نازنینت بشوم. بعد رو به همسرش کرد و گفت: مریم جان شما امروز از من هم خسته تری، خودم می روم از کبابی سر خیابان غذایی تهیه می کنم.
🌸فاطمه بالا و پایین پرید. کف زد و گفت: آخ جون کباب! ممنون بابایی خیلی دوستت دارم.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۴.۳k
۲۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.