عاشقنامدارهماهمایون
#عاشق_نامدار_هما_همایون
داستان همای و همایون
پادشاهی که منوشنگ قرطاس، نام داشت، سالها آرزوی داشتن فرزند را در سر میپروراند، سرانجام عنایت خداوند شامل حالش گشت، صاحب پسری شد، به فر قباد و به چهر منوچهر، ملک وی را «همای» نام نهاد و به دایه سپرد. همای چون بزرگ شد، در تمامی علوم مهارت یافت و از دانشوران گوی دانش ربود.
از قضا شبی همای به قصر شاه آمد و گفت: «پدرجان دلتنگم،رخصت دهید تا به شکار روم» جهاندار اجازه داد تا یک روز برای شکار به صحرا رود. شهریار همای را سوار بر اسبی بادپا و زیبا به نام «غراب» راهی کرد.
کوه و صحرا پر از گل و لاله بود ناگاه ملکزاده از دور غباری تیره دید، شتابان به آن سوی رفت، گوری دید که با سرعت باد میگریزد، شاهزاده کمندی بر گور وحشی انداخت اما نرهگور از چنبرش گریخت، سوار بر اسب تکاورش به تعقیب گور شتافت، خورشید غروب کرد و خسرو پاکنژاد تا سپیدهدم در بیابان براند.
صبحدم به کشتزاری رسید، آن بوستان، اقامتگاه پری بود، در آن کاخی چون بهشت نمایان شد. پری به پیشواز همای آمد و وی را به تفرج در قصر دعوت کرد. در آن جا دیبایی زرنگار دید که تصویر پیکری پریچهره بر آن نگاشته بودند، پری گفت: «این پیکر دخت فغفور چین است، با دیدهی باطن در آن بنگر نه با چشم ظاهر.» همای در آن نقش خیره شد. از می عشق مست گشت و از پای افتاد، ندای سروش به گوشش فرو گفت: «ای کسی که دین و دل از دست دادهای از دل گذر کن تا به دلبر رسی، رنج سفر بر خود هموار کن تا به او رسی.» چون شهزاده سر بلند کرد، نه گلزار دید و نه قصر اما در آتش عشق میسوخت.
داستان همای و همایون
پادشاهی که منوشنگ قرطاس، نام داشت، سالها آرزوی داشتن فرزند را در سر میپروراند، سرانجام عنایت خداوند شامل حالش گشت، صاحب پسری شد، به فر قباد و به چهر منوچهر، ملک وی را «همای» نام نهاد و به دایه سپرد. همای چون بزرگ شد، در تمامی علوم مهارت یافت و از دانشوران گوی دانش ربود.
از قضا شبی همای به قصر شاه آمد و گفت: «پدرجان دلتنگم،رخصت دهید تا به شکار روم» جهاندار اجازه داد تا یک روز برای شکار به صحرا رود. شهریار همای را سوار بر اسبی بادپا و زیبا به نام «غراب» راهی کرد.
کوه و صحرا پر از گل و لاله بود ناگاه ملکزاده از دور غباری تیره دید، شتابان به آن سوی رفت، گوری دید که با سرعت باد میگریزد، شاهزاده کمندی بر گور وحشی انداخت اما نرهگور از چنبرش گریخت، سوار بر اسب تکاورش به تعقیب گور شتافت، خورشید غروب کرد و خسرو پاکنژاد تا سپیدهدم در بیابان براند.
صبحدم به کشتزاری رسید، آن بوستان، اقامتگاه پری بود، در آن کاخی چون بهشت نمایان شد. پری به پیشواز همای آمد و وی را به تفرج در قصر دعوت کرد. در آن جا دیبایی زرنگار دید که تصویر پیکری پریچهره بر آن نگاشته بودند، پری گفت: «این پیکر دخت فغفور چین است، با دیدهی باطن در آن بنگر نه با چشم ظاهر.» همای در آن نقش خیره شد. از می عشق مست گشت و از پای افتاد، ندای سروش به گوشش فرو گفت: «ای کسی که دین و دل از دست دادهای از دل گذر کن تا به دلبر رسی، رنج سفر بر خود هموار کن تا به او رسی.» چون شهزاده سر بلند کرد، نه گلزار دید و نه قصر اما در آتش عشق میسوخت.
- ۲.۴k
- ۲۲ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط