غریبه ی آشنا
غریبه ی آشنا
part:6
___________________________________________________
از زبان دازای اوسامو
با جوو به سمت اون اتاقک رفتیم منتظر بودم چویا هم بیاد ولی بهش گفتن بیرون بمونه وقتی رفتم تو جوو اومد تو و در رو بست نشستیم یک دقیقه ی اول کاملا در سکوت گذشت اما بعد اون یک دقیقه با صدا ملکه سکوت بینمون شکست
&:دازای برات سوال شده چرا گفتیم بیای اینجا؟
چند ثانیه ای مکث کردم اذیت بودم تنهایی با یک ملکه باشم
دازای:امم...راستش اولش برام...سوال شده بود ولی الان چیز دیگه ای....ذهنمو خیلی مشغول کرده
&:اگر چیزی هست بپرس ازم اگر در توانم بود جواب میدم
دازای:وقتی اومدیم با چویا توی عمارت یه تابلوی نقاشی چشمم رو گرفت انگار از خاندان ما بوده چون زیرش نوشته بود اما من کاری به اون ندارم ولی توی اون تابلو والدین من بودن با خودم اما پسر دیگه هم توی اون نقاشی بود میشه بهم بگین اون کیه؟
منتظر بودم ملکه خیلی عادی بهم جواب بده موقع پرسیدن سوالم سرم پایین بود وقتی سرمو آوردم بالا دیدم خیلی مظطرب داره بهم نگاه میکنه انگار اصلا دلش نمیخواست که من همچین سوالی بکنم دوباره سکوت وحشتناکی اتاق رو در بر گرفت
دازای:من...من متاسفم اگر با این سوالم ناراحتتون کردم قص________
&:دازای چقدری تو به جزییات دقت میکنی خیلی دوست داشتم جوابتو بدم اما الان برات زوده دونستن سرگذشت خانوادگیت حتی من به چویا هنوز نگفتم ما خاندانمون اصیل هست یا نه این که دیگه ساده ترین چیزه رو نگفتم و الان نمیتونم رازی به این بزرگی رو به یه بچه بسپرم
بگذریم تو ازین به بعد توی اتاق چویا میخوابی باهات همونطور که چند سال پیش توی عمارت خودتون بودین رفتار میشه پس نگران چیزی نباش منم میدونم نمیتونی اما اگر میخوای به چشم مادرت بهم نگاه کن پس
الانم چای ات رو بخورو برو توی اتاقتون تا تخت جدید رو بگم بیارن بازم متاسفم که بهت نگفتم.
دازای:اوم ب...باشه ملکه
&:ازین به بعد دیگه لازم نیست ملکه یا جوو صدام کنی اسم من لینائه البته هرجور دوست داری صدام کن.
لینا....
فکر میکردم یه اسم خیلی رسمی داشته باشه ولی نه اینطوری نبود به هر حال من ازون به بعد باید با چویا زندگی میکردم اونم توی یک اتاق.
ادامه دارد.......
part:6
___________________________________________________
از زبان دازای اوسامو
با جوو به سمت اون اتاقک رفتیم منتظر بودم چویا هم بیاد ولی بهش گفتن بیرون بمونه وقتی رفتم تو جوو اومد تو و در رو بست نشستیم یک دقیقه ی اول کاملا در سکوت گذشت اما بعد اون یک دقیقه با صدا ملکه سکوت بینمون شکست
&:دازای برات سوال شده چرا گفتیم بیای اینجا؟
چند ثانیه ای مکث کردم اذیت بودم تنهایی با یک ملکه باشم
دازای:امم...راستش اولش برام...سوال شده بود ولی الان چیز دیگه ای....ذهنمو خیلی مشغول کرده
&:اگر چیزی هست بپرس ازم اگر در توانم بود جواب میدم
دازای:وقتی اومدیم با چویا توی عمارت یه تابلوی نقاشی چشمم رو گرفت انگار از خاندان ما بوده چون زیرش نوشته بود اما من کاری به اون ندارم ولی توی اون تابلو والدین من بودن با خودم اما پسر دیگه هم توی اون نقاشی بود میشه بهم بگین اون کیه؟
منتظر بودم ملکه خیلی عادی بهم جواب بده موقع پرسیدن سوالم سرم پایین بود وقتی سرمو آوردم بالا دیدم خیلی مظطرب داره بهم نگاه میکنه انگار اصلا دلش نمیخواست که من همچین سوالی بکنم دوباره سکوت وحشتناکی اتاق رو در بر گرفت
دازای:من...من متاسفم اگر با این سوالم ناراحتتون کردم قص________
&:دازای چقدری تو به جزییات دقت میکنی خیلی دوست داشتم جوابتو بدم اما الان برات زوده دونستن سرگذشت خانوادگیت حتی من به چویا هنوز نگفتم ما خاندانمون اصیل هست یا نه این که دیگه ساده ترین چیزه رو نگفتم و الان نمیتونم رازی به این بزرگی رو به یه بچه بسپرم
بگذریم تو ازین به بعد توی اتاق چویا میخوابی باهات همونطور که چند سال پیش توی عمارت خودتون بودین رفتار میشه پس نگران چیزی نباش منم میدونم نمیتونی اما اگر میخوای به چشم مادرت بهم نگاه کن پس
الانم چای ات رو بخورو برو توی اتاقتون تا تخت جدید رو بگم بیارن بازم متاسفم که بهت نگفتم.
دازای:اوم ب...باشه ملکه
&:ازین به بعد دیگه لازم نیست ملکه یا جوو صدام کنی اسم من لینائه البته هرجور دوست داری صدام کن.
لینا....
فکر میکردم یه اسم خیلی رسمی داشته باشه ولی نه اینطوری نبود به هر حال من ازون به بعد باید با چویا زندگی میکردم اونم توی یک اتاق.
ادامه دارد.......
۵.۳k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.