پونزده شونزده سالم بود که زلزله اومد، اواخر مرداد بود و م
پونزده شونزده سالم بود که زلزله اومد، اواخر مرداد بود و ماه رمضون، شرایط خیلی سختی بود...
یه مدت که گذشت هم به لرزیدنای زمین عادت کردیم، هم هوا رو گذاشت به چنان سردی که به قول بابا از زلزله هم اگه نمی مردیم، سرمای هوا حتما جونمونو می گرفت...
ناچار چادرارو جمع کردیم و برگشتیم توی خونه ها، یادمه خواهرام میترسیدن زیر سقف خونه بخوابن، بابا براشون توی حیاط چادر زده بود که هرکی دلش خواست بیرون بخوابه و هرکیم خواست توی خونه.
مامان گرمایی بود، همیشه هست! تحمل سرمارو نداشت و به خاطر اونم که شده بابا خطرِ شبا زیر سقف خونه خوابیدنو به جون خرید و قرار شد اونا توی خونه بخوابن، توی هال و جایی کنارِ در که اگه خدایی نکرده اتفاقیم افتاد راه فرار داشته باشن...
شب اولی که به این منوال گذشت رو خوب خاطرم هست، من و مامان و بابا کنار هم توی خونه موندیم و دخترا توی چادر.
بعد از کلی سر و کله زدن با بابا و مامان و شوخی و خنده، بالاخره خوابمون گرفت، یه کم که گذشت از نفسای آروم و منظمشون فهمیدم که خوابشون برده، چشمام هنوز گرم نشده بود که حس کردم یکی نشسته بالای سرم، خوب که دقت کردم توی همون تاریکی فهمیدم فاطمه ست، نیم خیز شدم سرجام و زمزمه وار گفتم:
" چیزی شده؟! "
صداش گرفته بود
" نه! "
گفتم:
" پس چی؟! "
بینیشو بالا کشید
" چرا نمیای توی چادر بخوابی؟! "
سوال کردن نداشت
" چون میخوام پیش مامان و بابا باشم! "
با تردید پرسید
" یعنی تو نمیترسی آجی؟! "
راستشو گفتم:
" چرا! می ترسم، خیلیم می ترسم، ولی راستشو بخوای بیشتر از مردن و زلزله، از زنده موندن و نمردن میترسم! "
گیج شده بود
" یعنی چی؟! "
نفس عمیقی کشیدم
" اگه قرار باشه بمیرم، خب می میرم دیگه، فرار فایده ای که نداره، هرچقدرم که بترسم ازش باز یه جایی گیرم میندازه...
اما خدا نکنه که خدا منو با نبودن شما امتحانم کنه، اگه قرار به موندن و نمردنی باشی که توش باید مرگ و رفتن و عزیزامو ببینم، نبودنو ترجیح میدم!
توی دنیا جز شماها که کسی رو ندارم من، الان هم از بابت شما خیالم جمعه که جاتون امنه به خواست خدا، هم دلم قرصه که اتفاقیم بیفته کنار مامان و بابام، می دونی؟! اگه نباشن، اگه نباشین، زندگی برام خیلی سخت میگذره، خیلی! "
حرفام که تموم شد بدون این که چیزی بگه بی سر و صدا بلند شد و رفت و نفهمیدم دوباره کی خوابم برد، از فرداش اما دخترا با اصرار خودشون چادرو جمع کردن و شبا کنار هم جا پهن کردیم توی هال و کنار هم منتظر خواست و اراده ی خدامون موندیم...
از اون اتفاق ۵ سالی میگذره و شکرِ خدا هنوز زنده ایم، اما هر وقت یه حادثه ای برای کسی اتفاق می افته، اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که از ته دل دعا کنم تا خدا به بازماندگان و عزیزان اونایی که رفتن فقط و فقط صبر بده و تحمل، چون یه روزگاری وسط این ماجرا بودم و می دونم حتی فکر و توهم از دست دادن یه عزیز چقدر سخته، چه برسه به جلوی چشمت پرپر شدن و از دست رفتنش!
#طاهره_اباذری_هریس
#کرمانشاه_تسلیت
پ.ن: خدا صبرتون بده...
@Paradiseofficialchannel
یه مدت که گذشت هم به لرزیدنای زمین عادت کردیم، هم هوا رو گذاشت به چنان سردی که به قول بابا از زلزله هم اگه نمی مردیم، سرمای هوا حتما جونمونو می گرفت...
ناچار چادرارو جمع کردیم و برگشتیم توی خونه ها، یادمه خواهرام میترسیدن زیر سقف خونه بخوابن، بابا براشون توی حیاط چادر زده بود که هرکی دلش خواست بیرون بخوابه و هرکیم خواست توی خونه.
مامان گرمایی بود، همیشه هست! تحمل سرمارو نداشت و به خاطر اونم که شده بابا خطرِ شبا زیر سقف خونه خوابیدنو به جون خرید و قرار شد اونا توی خونه بخوابن، توی هال و جایی کنارِ در که اگه خدایی نکرده اتفاقیم افتاد راه فرار داشته باشن...
شب اولی که به این منوال گذشت رو خوب خاطرم هست، من و مامان و بابا کنار هم توی خونه موندیم و دخترا توی چادر.
بعد از کلی سر و کله زدن با بابا و مامان و شوخی و خنده، بالاخره خوابمون گرفت، یه کم که گذشت از نفسای آروم و منظمشون فهمیدم که خوابشون برده، چشمام هنوز گرم نشده بود که حس کردم یکی نشسته بالای سرم، خوب که دقت کردم توی همون تاریکی فهمیدم فاطمه ست، نیم خیز شدم سرجام و زمزمه وار گفتم:
" چیزی شده؟! "
صداش گرفته بود
" نه! "
گفتم:
" پس چی؟! "
بینیشو بالا کشید
" چرا نمیای توی چادر بخوابی؟! "
سوال کردن نداشت
" چون میخوام پیش مامان و بابا باشم! "
با تردید پرسید
" یعنی تو نمیترسی آجی؟! "
راستشو گفتم:
" چرا! می ترسم، خیلیم می ترسم، ولی راستشو بخوای بیشتر از مردن و زلزله، از زنده موندن و نمردن میترسم! "
گیج شده بود
" یعنی چی؟! "
نفس عمیقی کشیدم
" اگه قرار باشه بمیرم، خب می میرم دیگه، فرار فایده ای که نداره، هرچقدرم که بترسم ازش باز یه جایی گیرم میندازه...
اما خدا نکنه که خدا منو با نبودن شما امتحانم کنه، اگه قرار به موندن و نمردنی باشی که توش باید مرگ و رفتن و عزیزامو ببینم، نبودنو ترجیح میدم!
توی دنیا جز شماها که کسی رو ندارم من، الان هم از بابت شما خیالم جمعه که جاتون امنه به خواست خدا، هم دلم قرصه که اتفاقیم بیفته کنار مامان و بابام، می دونی؟! اگه نباشن، اگه نباشین، زندگی برام خیلی سخت میگذره، خیلی! "
حرفام که تموم شد بدون این که چیزی بگه بی سر و صدا بلند شد و رفت و نفهمیدم دوباره کی خوابم برد، از فرداش اما دخترا با اصرار خودشون چادرو جمع کردن و شبا کنار هم جا پهن کردیم توی هال و کنار هم منتظر خواست و اراده ی خدامون موندیم...
از اون اتفاق ۵ سالی میگذره و شکرِ خدا هنوز زنده ایم، اما هر وقت یه حادثه ای برای کسی اتفاق می افته، اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که از ته دل دعا کنم تا خدا به بازماندگان و عزیزان اونایی که رفتن فقط و فقط صبر بده و تحمل، چون یه روزگاری وسط این ماجرا بودم و می دونم حتی فکر و توهم از دست دادن یه عزیز چقدر سخته، چه برسه به جلوی چشمت پرپر شدن و از دست رفتنش!
#طاهره_اباذری_هریس
#کرمانشاه_تسلیت
پ.ن: خدا صبرتون بده...
@Paradiseofficialchannel
۵.۶k
۲۴ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.