یکداستانیکپند

#یک_داستان_یک_پند

✍ ️ روزی جوانی پیش داود نبی (ع) نشسته بود و حضرت داود (ع) او را راه زندگی می‌آموخت که عزرائیل رسید.
💢 وقتی جوان مرخص شد، از جناب عزرائیل، داود نبی (ع) پرسید: چرا با تعجب جوان را نگریستی؟ عزرائیل گفت: این جوان را 20 روز بیشتر عمر نیست و من در حسرت ماندم تو درس زندگی این دنیا به او می‌آموختی، در حالی‌که او را عمری به آن نخواهد بود.

🔆 داود نبی (ع) فرستاد آن جوان را صدا کردند. پرسید: مجردی؟ گفت: آری. نبی خدا دختری را به او گرفت و سریع بساطِ عروسی او را در مدت مانده از عمر کوتاه‌اش فراهم ساخت. منتظر شدند عزرائیل ورود کند که نکرد. سال‌ها گذشت و جوان را جان نگرفت.

💢 روزی عزرائیل را دید و علت را سؤال کرد. عزرائیل گفت: خداوند بر رحمی که تو بر حال او کردی رحم و 30 سال بر عمرش افزود و بر حال دختر مؤمنه‌ای که گرفتی ترحم نمود و 30 سال عمر دیگر نیز بر عمرش اضافه کرد.
دیدگاه ها (۵)

فمن یُریدک أرادک بالذی تکُن قهوتی هی هویتی.مساءالخیر ی عرب ....

🌿 🍃 🍂 🌿 🍃 🍂 🌿 🍃 🍂 🌿 🍃 🌿

® ♡® یرونـک بیـن حروفـی ..وکلماتـی فـ یحسدونــک..فـکیف لو ...

أنا لم أقع فی حُبک، أنا وقعت بداخلک

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط