شب بود و تنها نور، چراغِ زرد رنگِ خانه بود که چشمک میزد .
شب بود و تنها نور، چراغِ زرد رنگِ خانه بود که چشمک میزد . مگسی مزخرف هم بی استراحت به آن برخورد میکرد و دورش میچرخید. سکوت در همهجا احاطه کرده بود و جز صدای وزوز و برخورد مگس به چراغ چیزی شنیده نمیشد. ساعت ها این مگس همچنان دور آن چراغ میچرخید و من هم ساعت ها همانطور به آن خیره بودم تا آخر آن را ببینم.
تا موقعی که نور از بیرون پنجره ها به داخل نتابید متوجه گذر زمان نبودم؛ به خود خندیدم که چگونه اینهمه ساعت مانند احمق ها به یک مگس زل زده بودم.
مگس که متوجه نور خورشید شد، چراغ را رها کرد و از پنجره بیرون رفت. میخواست به خورشید برسد؟ نمیدانم؛ ولی اگر رسید به خورشید، کاش سلامِ چراغ من را هم به او برساند.
کمی همانطور ماندم و به زندگی خود که نگاه کردم که فهمیدم من مگسی بیش نیستم؛در واقع، هیچ انسانی مگسی بیش نیست.
همهما فقط دور چیزهای زرق و برق داری میچرخیم و وقتی جایی چیزی بیشتر دیدیم ، جایی که بودیم را رها میکنیم و میرویم به سراغِ آن که بیشتر است.
ما هم همانند مگس نمیدانیم که این "خواهان بیشتر" باعث آسیب میشود. مگس از چراغ به خورشید رفت؛ خورشید میسوزاندش،مگر نه؟
تا موقعی که نور از بیرون پنجره ها به داخل نتابید متوجه گذر زمان نبودم؛ به خود خندیدم که چگونه اینهمه ساعت مانند احمق ها به یک مگس زل زده بودم.
مگس که متوجه نور خورشید شد، چراغ را رها کرد و از پنجره بیرون رفت. میخواست به خورشید برسد؟ نمیدانم؛ ولی اگر رسید به خورشید، کاش سلامِ چراغ من را هم به او برساند.
کمی همانطور ماندم و به زندگی خود که نگاه کردم که فهمیدم من مگسی بیش نیستم؛در واقع، هیچ انسانی مگسی بیش نیست.
همهما فقط دور چیزهای زرق و برق داری میچرخیم و وقتی جایی چیزی بیشتر دیدیم ، جایی که بودیم را رها میکنیم و میرویم به سراغِ آن که بیشتر است.
ما هم همانند مگس نمیدانیم که این "خواهان بیشتر" باعث آسیب میشود. مگس از چراغ به خورشید رفت؛ خورشید میسوزاندش،مگر نه؟
۵۰۲
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.