دیوانه ای در شهر بود

دیوانه ای در شهر بود…
میگفتن از رفتن عشقش دیوانه شده است!
روزی این مرد ژولیده از کنار جمعی میگذشت
بزرگان جمع به تمسخر به او گفتند:
میتوانی برای ما شعری بخوانی که ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ "ﺩﻝ" ﺩﺍﺧﻠﺶ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
ژولیده، رباعی زیر را در همون مجلس سرود:
ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ…
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ، ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ…
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ….
دیدگاه ها (۶)

حال و هوای این روزهای تهران طوری شدهاگه به همین منوال پیش بر...

زندگی بعضی وقتها گیج کننده س...غم لازمه که شادی و بفهمی،سر و...

آدما هر چی به مرگ نزدیک‌ترند،بیشتر احساس زندگی می‌کنند...همی...

اردیبهشت هم با این بارانِ بی امانشذکرِ عشق میگوید، ناز میخرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط