💞 دلنوشته
💞 #دلنوشته
❤ ️ مردی که... ❤ ️
صدای باران و قل قل سماور و ترکیب دلنشینش با صدای مردی که...
به پنجره خیره بودم. بخار از قوری چینی گل سرخی روی سماور به پنجره می خورد و رد قطرات آب پنجره را خیس می کرد.
به سرنوشتم فکر می کردم،
به خوشبختی و آرامشم در کنار مردی که...
حاج خانم تابستان ها در کلاس های مسجد روخوانی قرآن را به آنها که مسن تر بودند یاد می داد و من هم آن طرف مسجد به بچه ها حفظ قرآن یاد می دادم. چند باری از خواهرزاده اش پیش مادرم تعریف کرده بود، اما شنیدن کی بود مانند دیدن.
خواهر بزرگم، طاهره برخلاف من که بازیگوش و سربه هوا بودم، شسته و رفته و خانم بود. جعبه به دست آمد و شیرینی را دستم داد و گفت :
"تو اون دیس بلوره بچین، کم کم چایی هارو هم بریز. منتظر باش تا مامان صدات بزنه. کف روی فنجون ها رو بگیری ها"
با خنده گفتم : "چشم قربان".
خندید و هنوز از در خارج نشده دوباره برگشت و گفت : "راستی فکر کنم خدا بخواد این یکی دیگه باب میل خانم باشن. حالا خودت میای میبینیش. قیافش که خوبه."
با خنده ی موذیانه ای ادامه داد : "بچه حزب اللهی طور"
خندیدم و پشتش را گرفتم و به بیرون هدایتش کردم.
نخ جعبه را کشیدم و درش را باز کردم.
اولین وجه اشتراکمان! شیرینی مربایی. از همان ها که همیشه انتخاب اولم بود. بعد از ناخنک زدن، از مرکز دیس چیدم و دور تا دورش را پر کردم. فنجان ها را بیرون آوردم اما نمیدانستم برای چند نفر باید چای بریزم. در دلم به طاهره غر زدم و گفتم : "بجای اینکه هی خودشو لوس کنه یه آمار نداد چند نفرن. حالا چندتا چایی بریزم؟! "
خودمان را شمردم و سعی کردم از روی صداهای غریبه آنها را هم شماره کنم. بجز حاج خانم صدای سه نفر دیگر را رصد کردم. اما شاید خواهری، برادری، بزرگتری که مثلا کز کرده نشسته و دست و دلش به حرف زدن نمی رود هم...
"ریحانه خانم، چایی هارو بیار دخترم"
من که هنوز فنجان ها را پر نکرده بودم !! به فنجان های خالی نگاه کردم و کمی استرس گرفتم. با عجله چایی ها را ریختم و چادر گلدارم را سر کردم. سینی را برداشتم اما دم در یادم افتاد کف چایی را نگرفتم. لابد حکمتی داشت که خواهرم میگفت حتما باید کفشان را بگیرم. دوباره برگشتم و با قاشق بدو بدو کف ها را جمع کردم و سینی به دست و با استرس وارد سالن شدم.
غرورم اجازه نمیداد هیچکدامشان را نگاه کنم. با اشاره ی پدرم از پدر آن خانواده شروع کردم و سینی را نگه داشتم تا نوبت رسید به مردی که...
هنوز نمیدانستم چه شکلی است فقط وجه اشتراک دوممان رنگ کت و شلوار روشنش بود، از همان رنگ های شادی که همیشه انتخاب اولم بود! دستش را به سمت فنجان آورد و موقع برداشتن نعلبکی...
وجه اشتراک سوممان، انگشتر عقیقش با رکاب مردانه، از همان رکاب ها که همیشه در رویاهایم انتخاب اولم بود برای مردی که...
بعد از رفتن بزرگترها سر اصل مطلب، برای صحبت وارد اتاق شدیم و بعد از شنیدن شرط برگزاری عقد در بین الحرمین وجه اشتراک چهارم هم پیدا شد! بین الحرمین، همان جایی که همیشه انتخاب اولم بود برای ازدواج با مردی که...
میگفت رضای خدا شرط اول هر کاری است، هرچند کارمان سخت تر می شود اما عاقبت بخیری دارد، یاد روزی افتادم که بجای رشته ی حقوق در شهر دیگری بخاطر پدر و مادرم و رضایت خدا ادبیات خواندم در شهر خودم و عاقبتم بخیر تر شد.
و بالطبع همین شد وجه اشتراک پنجمم با مردی که...
عدد مهریه را که گفتم نفس راحتی کشید و گفت : "خدا را شکر سر مهریه تفاهم داریم."
میخواستم بگویم نخیر جناب سر چیزهای بیشتری تفاهم داریم! اما نمیشد، حرفم خنده دار بود، هنوز که محرم نبودیم تا بخواهم شوخی کنم با مردی که...
خواهر شسته و رفته ام درست حدس زده بود!
عاقبت در کنار هم خوشبخت شدیم
درکنار هم...
حزب اللهی طور...
با دوستت دارم های شیرین و مرباییِ مردی که...
✍ 🏻 به قلمِ : #فائزه_ریاضی
|بیپلاک
⚛ : @loveshq
#مسافر_آسمون
°°°•••یک قدم تا خدا•••°°°
https://telegram.me/yek_qadam_ta_khoda
❤ ️ مردی که... ❤ ️
صدای باران و قل قل سماور و ترکیب دلنشینش با صدای مردی که...
به پنجره خیره بودم. بخار از قوری چینی گل سرخی روی سماور به پنجره می خورد و رد قطرات آب پنجره را خیس می کرد.
به سرنوشتم فکر می کردم،
به خوشبختی و آرامشم در کنار مردی که...
حاج خانم تابستان ها در کلاس های مسجد روخوانی قرآن را به آنها که مسن تر بودند یاد می داد و من هم آن طرف مسجد به بچه ها حفظ قرآن یاد می دادم. چند باری از خواهرزاده اش پیش مادرم تعریف کرده بود، اما شنیدن کی بود مانند دیدن.
خواهر بزرگم، طاهره برخلاف من که بازیگوش و سربه هوا بودم، شسته و رفته و خانم بود. جعبه به دست آمد و شیرینی را دستم داد و گفت :
"تو اون دیس بلوره بچین، کم کم چایی هارو هم بریز. منتظر باش تا مامان صدات بزنه. کف روی فنجون ها رو بگیری ها"
با خنده گفتم : "چشم قربان".
خندید و هنوز از در خارج نشده دوباره برگشت و گفت : "راستی فکر کنم خدا بخواد این یکی دیگه باب میل خانم باشن. حالا خودت میای میبینیش. قیافش که خوبه."
با خنده ی موذیانه ای ادامه داد : "بچه حزب اللهی طور"
خندیدم و پشتش را گرفتم و به بیرون هدایتش کردم.
نخ جعبه را کشیدم و درش را باز کردم.
اولین وجه اشتراکمان! شیرینی مربایی. از همان ها که همیشه انتخاب اولم بود. بعد از ناخنک زدن، از مرکز دیس چیدم و دور تا دورش را پر کردم. فنجان ها را بیرون آوردم اما نمیدانستم برای چند نفر باید چای بریزم. در دلم به طاهره غر زدم و گفتم : "بجای اینکه هی خودشو لوس کنه یه آمار نداد چند نفرن. حالا چندتا چایی بریزم؟! "
خودمان را شمردم و سعی کردم از روی صداهای غریبه آنها را هم شماره کنم. بجز حاج خانم صدای سه نفر دیگر را رصد کردم. اما شاید خواهری، برادری، بزرگتری که مثلا کز کرده نشسته و دست و دلش به حرف زدن نمی رود هم...
"ریحانه خانم، چایی هارو بیار دخترم"
من که هنوز فنجان ها را پر نکرده بودم !! به فنجان های خالی نگاه کردم و کمی استرس گرفتم. با عجله چایی ها را ریختم و چادر گلدارم را سر کردم. سینی را برداشتم اما دم در یادم افتاد کف چایی را نگرفتم. لابد حکمتی داشت که خواهرم میگفت حتما باید کفشان را بگیرم. دوباره برگشتم و با قاشق بدو بدو کف ها را جمع کردم و سینی به دست و با استرس وارد سالن شدم.
غرورم اجازه نمیداد هیچکدامشان را نگاه کنم. با اشاره ی پدرم از پدر آن خانواده شروع کردم و سینی را نگه داشتم تا نوبت رسید به مردی که...
هنوز نمیدانستم چه شکلی است فقط وجه اشتراک دوممان رنگ کت و شلوار روشنش بود، از همان رنگ های شادی که همیشه انتخاب اولم بود! دستش را به سمت فنجان آورد و موقع برداشتن نعلبکی...
وجه اشتراک سوممان، انگشتر عقیقش با رکاب مردانه، از همان رکاب ها که همیشه در رویاهایم انتخاب اولم بود برای مردی که...
بعد از رفتن بزرگترها سر اصل مطلب، برای صحبت وارد اتاق شدیم و بعد از شنیدن شرط برگزاری عقد در بین الحرمین وجه اشتراک چهارم هم پیدا شد! بین الحرمین، همان جایی که همیشه انتخاب اولم بود برای ازدواج با مردی که...
میگفت رضای خدا شرط اول هر کاری است، هرچند کارمان سخت تر می شود اما عاقبت بخیری دارد، یاد روزی افتادم که بجای رشته ی حقوق در شهر دیگری بخاطر پدر و مادرم و رضایت خدا ادبیات خواندم در شهر خودم و عاقبتم بخیر تر شد.
و بالطبع همین شد وجه اشتراک پنجمم با مردی که...
عدد مهریه را که گفتم نفس راحتی کشید و گفت : "خدا را شکر سر مهریه تفاهم داریم."
میخواستم بگویم نخیر جناب سر چیزهای بیشتری تفاهم داریم! اما نمیشد، حرفم خنده دار بود، هنوز که محرم نبودیم تا بخواهم شوخی کنم با مردی که...
خواهر شسته و رفته ام درست حدس زده بود!
عاقبت در کنار هم خوشبخت شدیم
درکنار هم...
حزب اللهی طور...
با دوستت دارم های شیرین و مرباییِ مردی که...
✍ 🏻 به قلمِ : #فائزه_ریاضی
|بیپلاک
⚛ : @loveshq
#مسافر_آسمون
°°°•••یک قدم تا خدا•••°°°
https://telegram.me/yek_qadam_ta_khoda
۳.۹k
۳۰ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.