چندپارتی یونگیــ★
چندپارتی یونگیــ★
چندبار سرفه کرد و با تعجب از دختر پرسید...
_ خب...بعد تو چی جواب دادی؟
خیلی جدی بهشون گفتم...هرجور می خواید فکر کنین!...شما که نمی تونید داشته باشیدش!
وای یونگ بعضی هاشون داشتن از حسادت میترکیدن!
بعد گفتن این جملش از خنده پس افتاد.
پسر که داشت میرفت سمت اتاقش تا بخوابه...با لحن شیطونی گفت..
_ انگار خودتم بدت نمیاد من دوست پسرت باشم!
دختر دست به کمر نگاهش کرد...
حالا هرچی !...شما برو بخواب...برای نهار بیدارت میکنم!
پسر از خستگی فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد و رفت تو اتاقش.
ا/ت نفس عمیقی کشید...الان ساعت ۱۰ صبح بود اون باید تا ساعت ۱۲ کل خونه رو مرتب میکرد..اون واقعا نمی تونست کثیفی و نامنظمی خونه رو تحمل کنه!
....
"12:10 دقیقه"
خونه رو کامل مرتب کرده بود و الان مشغول درست کردن ناهار بود..سبزی های معطر رو با ساطور ریز ریز میکرد..حدود ساعت ۱۱ و نیم یکی از همکارای یونگی بهش زنگ زد و گفت همین الان یه جلسه ی فوری دارن و عموی بیچارش با وجود کم خوابی با عجله رفت...تو فکر بود که چیز نرمی به ساق پاش کشیده شد..نگاهش رو به پایین داد...اون گربه کوچولو چی میخواست؟
متوجه نگاه های خیره ی گربه روی گوشت ها شد..
هی فسقلی!...تو نمی تونی اونا رو بخوری!
و با دستش به اتاقی که توش ظرف غذاش بود اشاره کرد
تو غذا اونجاست..!
انگار گربه فهمید که چی میگه...چون با پاهای کوچولوش به سمت اون اتاق دوید!
صدای باز شدن در خونه توجهش رو جلب کرد..بعد چند ثانیه بوی ادکلن سرد و تلخ عموش تو کل خونه پیچید..توجهی نکرد و به اشپزیش ادامه داد...
داشت قارچ ها رو خورد میکرد که دستی دور کمرش حلقه شد...طی یه حرکت غیر ارادی چاقو از دستش افتاد و جیغی کشید..
_ هیششش...نترس منم!
پسر اینو با صدای بمش گفت و سرش رو توی گردن دختر فرد کرد...نفسای داغش پوست گردن دختر رو میسوزوند...دستاش نوازش وار روی شکم و پهلوهاش حرکت میکردن و باعث شده بود چشمای دختر خمار بشه..با اولین بوسه ای که رو گردنش توسط لبای پسر نشست ناخودآگاه بدنش سست تر شد و تمام وزنش روی دستای پسر افتاد...باورش نمی شد با همین چن تا بوسه اینقدر بدنش سست بشه...مثل اینکه پسر تصمیم گرفت از گردنش جدا شه
_ چقدر بوی خوبی میدی ا/ت!
دختر با بی حالی سوالش رو پرسید.
یونگی؟...با..زم مست کردی؟
سوالش باعث شد پسر بلند بخنده..
_ نه!...چرا باید مست باشم؟...ایندفعه میخوام بجای اینکه تو رویاهام ببوسمت...توی دنیای واقعی و با هوشیاری کامل این کارو انجام بدم گرل!
خب خب...قصه ی ما به سر رسید یونگی به نارنگیش نرسید🌚💅🏻
مدیونید فکر کنید یونگی ا/ت رو کرد🤡👍🏻
حمایت یادتون نره🤝🏻💖
اگه دوست نداری نخون تا گزارش نکنی =)
چندبار سرفه کرد و با تعجب از دختر پرسید...
_ خب...بعد تو چی جواب دادی؟
خیلی جدی بهشون گفتم...هرجور می خواید فکر کنین!...شما که نمی تونید داشته باشیدش!
وای یونگ بعضی هاشون داشتن از حسادت میترکیدن!
بعد گفتن این جملش از خنده پس افتاد.
پسر که داشت میرفت سمت اتاقش تا بخوابه...با لحن شیطونی گفت..
_ انگار خودتم بدت نمیاد من دوست پسرت باشم!
دختر دست به کمر نگاهش کرد...
حالا هرچی !...شما برو بخواب...برای نهار بیدارت میکنم!
پسر از خستگی فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد و رفت تو اتاقش.
ا/ت نفس عمیقی کشید...الان ساعت ۱۰ صبح بود اون باید تا ساعت ۱۲ کل خونه رو مرتب میکرد..اون واقعا نمی تونست کثیفی و نامنظمی خونه رو تحمل کنه!
....
"12:10 دقیقه"
خونه رو کامل مرتب کرده بود و الان مشغول درست کردن ناهار بود..سبزی های معطر رو با ساطور ریز ریز میکرد..حدود ساعت ۱۱ و نیم یکی از همکارای یونگی بهش زنگ زد و گفت همین الان یه جلسه ی فوری دارن و عموی بیچارش با وجود کم خوابی با عجله رفت...تو فکر بود که چیز نرمی به ساق پاش کشیده شد..نگاهش رو به پایین داد...اون گربه کوچولو چی میخواست؟
متوجه نگاه های خیره ی گربه روی گوشت ها شد..
هی فسقلی!...تو نمی تونی اونا رو بخوری!
و با دستش به اتاقی که توش ظرف غذاش بود اشاره کرد
تو غذا اونجاست..!
انگار گربه فهمید که چی میگه...چون با پاهای کوچولوش به سمت اون اتاق دوید!
صدای باز شدن در خونه توجهش رو جلب کرد..بعد چند ثانیه بوی ادکلن سرد و تلخ عموش تو کل خونه پیچید..توجهی نکرد و به اشپزیش ادامه داد...
داشت قارچ ها رو خورد میکرد که دستی دور کمرش حلقه شد...طی یه حرکت غیر ارادی چاقو از دستش افتاد و جیغی کشید..
_ هیششش...نترس منم!
پسر اینو با صدای بمش گفت و سرش رو توی گردن دختر فرد کرد...نفسای داغش پوست گردن دختر رو میسوزوند...دستاش نوازش وار روی شکم و پهلوهاش حرکت میکردن و باعث شده بود چشمای دختر خمار بشه..با اولین بوسه ای که رو گردنش توسط لبای پسر نشست ناخودآگاه بدنش سست تر شد و تمام وزنش روی دستای پسر افتاد...باورش نمی شد با همین چن تا بوسه اینقدر بدنش سست بشه...مثل اینکه پسر تصمیم گرفت از گردنش جدا شه
_ چقدر بوی خوبی میدی ا/ت!
دختر با بی حالی سوالش رو پرسید.
یونگی؟...با..زم مست کردی؟
سوالش باعث شد پسر بلند بخنده..
_ نه!...چرا باید مست باشم؟...ایندفعه میخوام بجای اینکه تو رویاهام ببوسمت...توی دنیای واقعی و با هوشیاری کامل این کارو انجام بدم گرل!
خب خب...قصه ی ما به سر رسید یونگی به نارنگیش نرسید🌚💅🏻
مدیونید فکر کنید یونگی ا/ت رو کرد🤡👍🏻
حمایت یادتون نره🤝🏻💖
اگه دوست نداری نخون تا گزارش نکنی =)
۱۰.۷k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.