پارت 6
پارت 6
~
ا/ت گونه هایش صورتی شد و گفت
ا/ت: شاید از نظره باجی دوست باشیم اما من باجی رو واقعا دوست دارم
چیفویو: پس عاشق هستید
باجی : معلومه ( آروم )
ا/ت : باجی سانننن( با لبخند رضایت )
باجی: خوشحالم که هم نظریم
چیفویو: عالیههههه ( با خوشحالی )
ویو باجی
یکم خجالت زده بودم که جلوی چیفویو اعتراف کردم اما خوشحالم که بالاخره تونستم حسمو به ا/ت بگم
باجی: خیلی خوب شروع کنیم
ا/ت : مسابقه رو که یادت نرفته
باجی : نه نرفته من و چیفویو مسابقه میزاریم
چیفویو: باجی سان ببینیم چند مرده حلاجی
باجی: خواهیم دید
باجی و چیفویو مسابقه رو شروع کردن و مثل همیشه باجی برد
چیفویو: چقدر سریع خوردید
ا/ت: من هنوز تموم نکردم
باجی: مشکلی نیست تا تو بخوری ما اینجا صحبت میکنیم
چیفویو: ا/ت شما کتاب میخونید
ا/ت: آره من عاشقه کتابم
باجی: هعی سره کلاس کتاب میخونه
ا/ت: خب چیکار کنم کلاسه هنر خیلی زیاد جالب نیست
ویو نویسنده
ا/ت غذاشو تموم کرد و از باجی تشکر کرد
ا/ت: خیلی ممنون
چیفویو: خیلی ممنون باجی سان
باجی : خواهش میکنم
ا/ت: خیلی خب بریمممم
باجی و چیفویو و ا/ت باهم به سمته پارک رفتن جایی که همیشه ا/ت با دوستش میومد
چیفویو: شما اینجا رو دوست دارید
باجی: آره ا/ت اینجا رو خیلی دوست داره البته یه اتفاقی براش اینجا افتاد
چیفویو: میشه بپرسم چه اتفاقی
ا/ت: از شنیدنش فکر نکنم خوشحال شب
باجی : من تعریف کنم
ا/ت: باشه
باجی: خیلی خب،ا/ت یه دوستی صمیمی داشت همیشه میومده اینجا تا اینکه یه روز
ا/ت با مامانش بحثش شد و داشت به پوسته صمیمیش پیام میداد ا/ت حسابی عصبانی بوده و به دوسته صمیمیش که اسمش #(این#اسمه دوستتونه خودتون یه اسمی بزارین) میگه مامانش میخواد برای همیشه دیگه مزارع بیاد سره گوشی و بیرون بره
بعد دوسته ا/ت گفته بود که مامان و بابا ندارن برای همین # فکر کرد ا/ت میخواد ولش کنه و اون شب ا/ت حسابی گریه کرد و نزدیک بود ماشین بهش بزنه که خداروشکر من دیدمش و این بود اتفاق این پارک
چیفویو: واقعاً متأسفم خیلی ها خیلی زود قضاوت میکنن
ا/ت: نه اون قضاوت نکرد فقط یکم ناراحت شدو زود تصمیم گرفت و من ... حق ... به یادشم ...حق
ویو باجی
اتفاقه پارکو برای چیفویو تعریف کردم که دیدم ا/ت گریش گرفت ، چیفویو با بازوش بهم ضربه زد که متوجه منظورش شدم و
___
پایانه پارت
~
ا/ت گونه هایش صورتی شد و گفت
ا/ت: شاید از نظره باجی دوست باشیم اما من باجی رو واقعا دوست دارم
چیفویو: پس عاشق هستید
باجی : معلومه ( آروم )
ا/ت : باجی سانننن( با لبخند رضایت )
باجی: خوشحالم که هم نظریم
چیفویو: عالیههههه ( با خوشحالی )
ویو باجی
یکم خجالت زده بودم که جلوی چیفویو اعتراف کردم اما خوشحالم که بالاخره تونستم حسمو به ا/ت بگم
باجی: خیلی خوب شروع کنیم
ا/ت : مسابقه رو که یادت نرفته
باجی : نه نرفته من و چیفویو مسابقه میزاریم
چیفویو: باجی سان ببینیم چند مرده حلاجی
باجی: خواهیم دید
باجی و چیفویو مسابقه رو شروع کردن و مثل همیشه باجی برد
چیفویو: چقدر سریع خوردید
ا/ت: من هنوز تموم نکردم
باجی: مشکلی نیست تا تو بخوری ما اینجا صحبت میکنیم
چیفویو: ا/ت شما کتاب میخونید
ا/ت: آره من عاشقه کتابم
باجی: هعی سره کلاس کتاب میخونه
ا/ت: خب چیکار کنم کلاسه هنر خیلی زیاد جالب نیست
ویو نویسنده
ا/ت غذاشو تموم کرد و از باجی تشکر کرد
ا/ت: خیلی ممنون
چیفویو: خیلی ممنون باجی سان
باجی : خواهش میکنم
ا/ت: خیلی خب بریمممم
باجی و چیفویو و ا/ت باهم به سمته پارک رفتن جایی که همیشه ا/ت با دوستش میومد
چیفویو: شما اینجا رو دوست دارید
باجی: آره ا/ت اینجا رو خیلی دوست داره البته یه اتفاقی براش اینجا افتاد
چیفویو: میشه بپرسم چه اتفاقی
ا/ت: از شنیدنش فکر نکنم خوشحال شب
باجی : من تعریف کنم
ا/ت: باشه
باجی: خیلی خب،ا/ت یه دوستی صمیمی داشت همیشه میومده اینجا تا اینکه یه روز
ا/ت با مامانش بحثش شد و داشت به پوسته صمیمیش پیام میداد ا/ت حسابی عصبانی بوده و به دوسته صمیمیش که اسمش #(این#اسمه دوستتونه خودتون یه اسمی بزارین) میگه مامانش میخواد برای همیشه دیگه مزارع بیاد سره گوشی و بیرون بره
بعد دوسته ا/ت گفته بود که مامان و بابا ندارن برای همین # فکر کرد ا/ت میخواد ولش کنه و اون شب ا/ت حسابی گریه کرد و نزدیک بود ماشین بهش بزنه که خداروشکر من دیدمش و این بود اتفاق این پارک
چیفویو: واقعاً متأسفم خیلی ها خیلی زود قضاوت میکنن
ا/ت: نه اون قضاوت نکرد فقط یکم ناراحت شدو زود تصمیم گرفت و من ... حق ... به یادشم ...حق
ویو باجی
اتفاقه پارکو برای چیفویو تعریف کردم که دیدم ا/ت گریش گرفت ، چیفویو با بازوش بهم ضربه زد که متوجه منظورش شدم و
___
پایانه پارت
۶.۴k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.