روز ســـوم عملیات بود .
روز ســـوم عملیات بود .
حاجی هم می رفت خط و برمی گشت .
آن روز ، نمازظهر را به او اقتدا کردیم .
سر نمازعصر ، یک حاج آقای روحانی آمد . به اصرار حاج همت ، نماز عصــر را ایشان خواند .
مسئله ی دوم حاج آقا تمام نشده ، حاج همت غـــش کرد و افتاد زمین .
ضعف کرده بود و نمی توانست روی پــا بایستد .
سرم به دستش بود و مجبوری ، گوشه ی ســــنگر نشسته بود .
با دست دیگر بی سیم را گرفته بود و با بچـــه ها صحبت میکرد ؛
خبر می گرفت و راهنـــمائی می کرد .
اینجا هم دست از کـــار برنداشت
حاجی هم می رفت خط و برمی گشت .
آن روز ، نمازظهر را به او اقتدا کردیم .
سر نمازعصر ، یک حاج آقای روحانی آمد . به اصرار حاج همت ، نماز عصــر را ایشان خواند .
مسئله ی دوم حاج آقا تمام نشده ، حاج همت غـــش کرد و افتاد زمین .
ضعف کرده بود و نمی توانست روی پــا بایستد .
سرم به دستش بود و مجبوری ، گوشه ی ســــنگر نشسته بود .
با دست دیگر بی سیم را گرفته بود و با بچـــه ها صحبت میکرد ؛
خبر می گرفت و راهنـــمائی می کرد .
اینجا هم دست از کـــار برنداشت
۲.۴k
۲۲ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.