داشتم استوری های فالوورامو نگاه میکردم، یهو رسیدم به استو
داشتم استوری های فالوورامو نگاه میکردم، یهو رسیدم به استوری داداشِش :)) یادمه انقدر از من برای خونوادش گفته بود که داداشه بزرگترش کنجکاو شده بود منو فالو کنه و بیاد دایرکتم!!
اون روزی که داداشش اومد دایرکتم و گفت تو کی که مامانم اینجوری ازت تعریف میکنه و میگه که دل داداشم رو بردی؟!
آهی از ته دلم کشیدم و باز بعض خونه کرد گوشه گَلوم :))
چند وقتی میشد که تموم کرده بودیم...
ولی انگار خبر نداشت...
انگار نگفته بود براشون :))
انگار که....
با کلی سختی گفتم: ما چند وقتی میشه تموم کردیم!!
داداشِش با تعجب گفت: واقعا؟؟؟!!! مگه میشه؟؟؟!! اون خیلی دوستت داشت که!!!
با کلی غم تایپ کردم: داشت :)) دیگه نداره...
گفت: اخه مگه میشه؟؟!! اون انقدر از تو تعریف کرده بود برای مامانم که من اسمتو از زبون مامانم شنیدم...
آهی کشیدمو گفتم: به قول خودش حسش بچگونه بوده :))
روزا میگذشت، داداشش کپی خودش بود، یکم عاقل تر...
مثل اون شیطون نبود...
مثل اون قد بلند نبود...
ولی خیلی شبهیش بود :))
بلاکم کرده بود، نمیتونستم عکساشو ببینم، ولی داداشش انقدر شبیهش بود که وقتی عکساشو میدیدم، فکر میکردم اونه...
صداش...وای صداش خیلی شبیه اون بود...
انقدر که....
نمیدونم حرف زدن من با برادرش درست بود یا نه، ولی من داشتم از دلتنگی میمردمو اون نه عین خیالش بود نه خبری بود ازش :))
امشب، حوالیه نگاه کردن استوری ها، رسیدم به استوری داداشِش :))
یه عکس بود :) عکس یِع مرد....
ریش داشت :)) سیبیل داشت....
اولش فکر کردم که خود برادرشه :))
ولی وقتی متن روی استوری رو خوندم فهمیدم نه...
اونه....
نوشته بود : هرچقدر هم بزرگ بشی بازم داداش کوچولوی خودمی :))
خیلی وقت بود دیگه بغض نمیکردم، انگار با رفتنش احساسمو برده بود...
همه جا گفتم که دیگه دوستش ندارم...
گفتم که دیگه فراموشش کردم :))
ولی میدونی بغضم گرفت...
مَری شده بودی برای خودت..
تو دلم گفتم: هرچقدر هم بزرگ بشی بازم مَرد مَنی :)) بازم همون پسری هستی که آروم میشد فقط با من :))
همون که یهو میشد پسر بچه چهار پنج ساله :))
همون که وقتی از کل دنیا شاکی بود، داد میزدم سرش میگفتم: چتهه؟؟؟!! مگه من مردم اینجوری عصابت خورده؟!!
باهَم همچیو درست میکنیم :))
باااهَم....
چقدر غریب شده بود برام....
چقدر غریبه شده بودیم برای هم، منو تویی که نمیتونستیم یک ثانیه بی هم باشیم :))
چقدر در عرض یک سال بزرگ شدی :))
انقدر بزرگ، که دیگه نمیشناختمت :))
چقدر بزرگ شدی، مَرد مَن :))
یادته میگفتم بهت مَرد من؟؟!!
میدونی تَه همه این مَرد من گفتنام چی بود؟؟!!
تهش این بود که تکیه گاهمی :)
تهش این بود که تموم احساسم مال توعه :))
تهش این بود که دلم فقط برای تو میلرزه :))
تهش این بود که...این بود که تو مَرد منی....
آرههه تو مَرد من بودی....
مَردی که یهو بزرگ شد، یهو رفت.... یهو عوض شد...
انقدر عوض شد که وقتی بعد یک سال دیدمش دیگه نشناختمش :))
میدونستی مَن از ریشو سیبیل خوشم نمیاد دیگه هوم؟؟! میدونستیو همیشه میزدی واسه من!!
الان که من نیستم دیگه توام دیگه نمیزنی....
آره مَرد من...
بزرگ شدی...
بزرگ شدنت، تورو از من گرفت :))
بزرگ شدنت مساوی بود با اینکه گفتی تموم قولات بچه بازی بوده و چشم بستی رو رویاهامون :))
آره مَرد من، آره جان دِلم تو بُزرگ شُدی...
ولی هَنوز برای مَن همان پسری هستی که وَقتی ناراحَت میشد مثل پسر بچه های چهارساله میشد :))
آره مَرد من تو بزرگ شدی...
خیلی بزرگ...
ولی مَن هَنوز همان دخترِ دبیرستانی ام، که ظهر ها کوله ام را روی دوشم میاندازم، از مدرسه بیرون میایم،آرام قَدم برمیدارم، تک به تک مَردُم خیابان را نگاه میکنم، با دقت... تا شاید یکی از آنها تو باشی و طبق عادت همیشگی ات امده باشی جلوی در مدرسه تا من را ببینی....
اما نمیدانم اگر هم روزی لابلای مردم پیدایت کنم تورا خواهم شناخت؟!!
آخه تو خیلی بزرگ شده ای و من هنوز همان دخترِ دبیرستانی ام...
که در آغوش تو مانند کودکی میشد...
نمیدانم مَرد بزرگ شُده من...
نمیدانَم...
شاید هَم بارها تورا دیده ام و نشناختم...
ولی نَه، هرچقدر هم بزرگ شده باشی، من ان چشم هارا خواهم شناخت....
از دست من دلخور نباشی ها...
اگر میبنی در عکس تورا نشناختم تنها برای این بود که عینک به چشم داشتی :))
وگرنه چشم ها تنها عضو بدن هستن که هرگز نه بزرگ میشنود و نه پیر ...
چشمانت هنوز همان است...
من مطئنم چشمانت را میشناسم :))
و تو مطمئن باش هرچقدر هم بزرگ شَوی، هرچقدر هم مرد شوی، باز هَم همان مَرد من هستی....
همان پسر بچه بهانه گیر :))
اگه به دستت رسید، و روزی اینو خوندی بدون خیلی بزرگ شدی...
خیلی..
#هلیاپولکی
#mariyoooo
اون روزی که داداشش اومد دایرکتم و گفت تو کی که مامانم اینجوری ازت تعریف میکنه و میگه که دل داداشم رو بردی؟!
آهی از ته دلم کشیدم و باز بعض خونه کرد گوشه گَلوم :))
چند وقتی میشد که تموم کرده بودیم...
ولی انگار خبر نداشت...
انگار نگفته بود براشون :))
انگار که....
با کلی سختی گفتم: ما چند وقتی میشه تموم کردیم!!
داداشِش با تعجب گفت: واقعا؟؟؟!!! مگه میشه؟؟؟!! اون خیلی دوستت داشت که!!!
با کلی غم تایپ کردم: داشت :)) دیگه نداره...
گفت: اخه مگه میشه؟؟!! اون انقدر از تو تعریف کرده بود برای مامانم که من اسمتو از زبون مامانم شنیدم...
آهی کشیدمو گفتم: به قول خودش حسش بچگونه بوده :))
روزا میگذشت، داداشش کپی خودش بود، یکم عاقل تر...
مثل اون شیطون نبود...
مثل اون قد بلند نبود...
ولی خیلی شبهیش بود :))
بلاکم کرده بود، نمیتونستم عکساشو ببینم، ولی داداشش انقدر شبیهش بود که وقتی عکساشو میدیدم، فکر میکردم اونه...
صداش...وای صداش خیلی شبیه اون بود...
انقدر که....
نمیدونم حرف زدن من با برادرش درست بود یا نه، ولی من داشتم از دلتنگی میمردمو اون نه عین خیالش بود نه خبری بود ازش :))
امشب، حوالیه نگاه کردن استوری ها، رسیدم به استوری داداشِش :))
یه عکس بود :) عکس یِع مرد....
ریش داشت :)) سیبیل داشت....
اولش فکر کردم که خود برادرشه :))
ولی وقتی متن روی استوری رو خوندم فهمیدم نه...
اونه....
نوشته بود : هرچقدر هم بزرگ بشی بازم داداش کوچولوی خودمی :))
خیلی وقت بود دیگه بغض نمیکردم، انگار با رفتنش احساسمو برده بود...
همه جا گفتم که دیگه دوستش ندارم...
گفتم که دیگه فراموشش کردم :))
ولی میدونی بغضم گرفت...
مَری شده بودی برای خودت..
تو دلم گفتم: هرچقدر هم بزرگ بشی بازم مَرد مَنی :)) بازم همون پسری هستی که آروم میشد فقط با من :))
همون که یهو میشد پسر بچه چهار پنج ساله :))
همون که وقتی از کل دنیا شاکی بود، داد میزدم سرش میگفتم: چتهه؟؟؟!! مگه من مردم اینجوری عصابت خورده؟!!
باهَم همچیو درست میکنیم :))
باااهَم....
چقدر غریب شده بود برام....
چقدر غریبه شده بودیم برای هم، منو تویی که نمیتونستیم یک ثانیه بی هم باشیم :))
چقدر در عرض یک سال بزرگ شدی :))
انقدر بزرگ، که دیگه نمیشناختمت :))
چقدر بزرگ شدی، مَرد مَن :))
یادته میگفتم بهت مَرد من؟؟!!
میدونی تَه همه این مَرد من گفتنام چی بود؟؟!!
تهش این بود که تکیه گاهمی :)
تهش این بود که تموم احساسم مال توعه :))
تهش این بود که دلم فقط برای تو میلرزه :))
تهش این بود که...این بود که تو مَرد منی....
آرههه تو مَرد من بودی....
مَردی که یهو بزرگ شد، یهو رفت.... یهو عوض شد...
انقدر عوض شد که وقتی بعد یک سال دیدمش دیگه نشناختمش :))
میدونستی مَن از ریشو سیبیل خوشم نمیاد دیگه هوم؟؟! میدونستیو همیشه میزدی واسه من!!
الان که من نیستم دیگه توام دیگه نمیزنی....
آره مَرد من...
بزرگ شدی...
بزرگ شدنت، تورو از من گرفت :))
بزرگ شدنت مساوی بود با اینکه گفتی تموم قولات بچه بازی بوده و چشم بستی رو رویاهامون :))
آره مَرد من، آره جان دِلم تو بُزرگ شُدی...
ولی هَنوز برای مَن همان پسری هستی که وَقتی ناراحَت میشد مثل پسر بچه های چهارساله میشد :))
آره مَرد من تو بزرگ شدی...
خیلی بزرگ...
ولی مَن هَنوز همان دخترِ دبیرستانی ام، که ظهر ها کوله ام را روی دوشم میاندازم، از مدرسه بیرون میایم،آرام قَدم برمیدارم، تک به تک مَردُم خیابان را نگاه میکنم، با دقت... تا شاید یکی از آنها تو باشی و طبق عادت همیشگی ات امده باشی جلوی در مدرسه تا من را ببینی....
اما نمیدانم اگر هم روزی لابلای مردم پیدایت کنم تورا خواهم شناخت؟!!
آخه تو خیلی بزرگ شده ای و من هنوز همان دخترِ دبیرستانی ام...
که در آغوش تو مانند کودکی میشد...
نمیدانم مَرد بزرگ شُده من...
نمیدانَم...
شاید هَم بارها تورا دیده ام و نشناختم...
ولی نَه، هرچقدر هم بزرگ شده باشی، من ان چشم هارا خواهم شناخت....
از دست من دلخور نباشی ها...
اگر میبنی در عکس تورا نشناختم تنها برای این بود که عینک به چشم داشتی :))
وگرنه چشم ها تنها عضو بدن هستن که هرگز نه بزرگ میشنود و نه پیر ...
چشمانت هنوز همان است...
من مطئنم چشمانت را میشناسم :))
و تو مطمئن باش هرچقدر هم بزرگ شَوی، هرچقدر هم مرد شوی، باز هَم همان مَرد من هستی....
همان پسر بچه بهانه گیر :))
اگه به دستت رسید، و روزی اینو خوندی بدون خیلی بزرگ شدی...
خیلی..
#هلیاپولکی
#mariyoooo
۱۰.۹k
۰۲ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.