معجزه عشق
معجزه عشق
از زبان دامیان
با خودم گفتم : واقعا من نمیتونم کاری کنم دستور اصلی از برادرم دیمیتریوس صادر میشه من نمیتونم داداشم رو از جنگ منصرف کنم
یهو دیدم دایانا و دوت اومدن
با لبخند بهشون گفتم : سلام بچه ها لباس هاتون رو عوض کنید و بعدش تکالیفتون رو انجام بدین
دوت : سلام ؛ چشم
دایانا سلام پدر ؛ چشم
رفتن منم رفتم بهشون سر بزنم دیدم تکالیف هاشون رو انجام دادن خوابیدن منم رفتم پیش آنیا چند بار در زدم اما جواب نداد با ترس گفتم : آنیا خوبی کاری کردی
دیگه ترسیدم در رو باز کردم دیدم که با خنجر رگش رو زده چند دقیقه شوک شدم سریع به یکی زنگ زدم
بکی : هااااااا چی میگی دامیان
بکی شروع کرد به گریه
منم گفتم : بکی من دارم میبرمش به بیمارستان تو هم بیا بچه ها رو ببر
سرم رو برگردونم دیدم دایانا و دوت اومدن توی اتاق
به بکی گفتم : قطع کن
بعدش رفتم سمت بچه ها بچه ها اصلا حرفشون نمومد ساکت بودن
آنیا رو برداشتم توی ماشین گذاشتم دایانا و دوت رو هم بردم
بعدش بکی و جولیوس اومدن بکی پرید بهم : ای عوضی چکارش کردی
جولیوس هم اومد جلو بکی رو برد اونو آروم کنه منم از ترس بدنم میلرزید
دکتر بعد از عملی طولانی اومد بیرون و گفت : دامیان ساما خانم فوجر داخل کما هستن
دوت و دایانا هم زدن زیر گریه بکی هم رفت ارومشون کنه منم یقه دختر رو گرفتم گفتم : آنیا زنده میمونه
دکتر : ب....بب.....بله آقای دزموند
دامیان : برو .....
رفتم سمت دایانا و دوت تا ارومشون کنم
( چند روز بعد )
آنیا به خونه برگشت و دایانا و دوت هم مدرسه بودن
دامیان : آنیا میخوام بهت یک چیزی رو بگم
آنیا : بگو
دامیان : چرا خودکشی کردی
آنیا : من کلی سعی کردم که جنگ تموم شدن بعدش تو میخوای شروعش کنی پس اون همه حرف ها که میگفتی هیچ وقت دیگه جنگ نمیشه پس چی بود
دامیان : دستور اصلی با برادرمه اصلأ نمیتونم از این کار منصرفش کنم
آنیا هم تعجب کرد و گفت : هاااااا.......هیچ کاری نمیتونی کنی
دامیان : هیچ کاری
آنیا : یا خدا ......
دیدم گوشیم زنگ خورد مامانم بود جواب دادم مامانم با گریه گفت : پسرم دمیتریوس تصادف کرده
ذهن دامیان : چی نه
اشک از چشم هام ریخت پایین
آنیا : چی شدهههههه
دامیان : دیمیتریوس تصادف کرده
آنیا : پاشو بریم
سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان
قرار بود بچه ها امشب توی خوابگاه بمونن تا برای امتحان درس بخونن
سریع رسیدیم بیمارستان
ملیندا : پسرمممم
دامیان : داداش خوبه
آنیا : خانم ملیندا ......دمیتریوس ......
ملیندا : رفته تو کماااااا
منم شوکه شدم از اون ور جولیوس با بکی اومدن
{ پایان }
از زبان دامیان
با خودم گفتم : واقعا من نمیتونم کاری کنم دستور اصلی از برادرم دیمیتریوس صادر میشه من نمیتونم داداشم رو از جنگ منصرف کنم
یهو دیدم دایانا و دوت اومدن
با لبخند بهشون گفتم : سلام بچه ها لباس هاتون رو عوض کنید و بعدش تکالیفتون رو انجام بدین
دوت : سلام ؛ چشم
دایانا سلام پدر ؛ چشم
رفتن منم رفتم بهشون سر بزنم دیدم تکالیف هاشون رو انجام دادن خوابیدن منم رفتم پیش آنیا چند بار در زدم اما جواب نداد با ترس گفتم : آنیا خوبی کاری کردی
دیگه ترسیدم در رو باز کردم دیدم که با خنجر رگش رو زده چند دقیقه شوک شدم سریع به یکی زنگ زدم
بکی : هااااااا چی میگی دامیان
بکی شروع کرد به گریه
منم گفتم : بکی من دارم میبرمش به بیمارستان تو هم بیا بچه ها رو ببر
سرم رو برگردونم دیدم دایانا و دوت اومدن توی اتاق
به بکی گفتم : قطع کن
بعدش رفتم سمت بچه ها بچه ها اصلا حرفشون نمومد ساکت بودن
آنیا رو برداشتم توی ماشین گذاشتم دایانا و دوت رو هم بردم
بعدش بکی و جولیوس اومدن بکی پرید بهم : ای عوضی چکارش کردی
جولیوس هم اومد جلو بکی رو برد اونو آروم کنه منم از ترس بدنم میلرزید
دکتر بعد از عملی طولانی اومد بیرون و گفت : دامیان ساما خانم فوجر داخل کما هستن
دوت و دایانا هم زدن زیر گریه بکی هم رفت ارومشون کنه منم یقه دختر رو گرفتم گفتم : آنیا زنده میمونه
دکتر : ب....بب.....بله آقای دزموند
دامیان : برو .....
رفتم سمت دایانا و دوت تا ارومشون کنم
( چند روز بعد )
آنیا به خونه برگشت و دایانا و دوت هم مدرسه بودن
دامیان : آنیا میخوام بهت یک چیزی رو بگم
آنیا : بگو
دامیان : چرا خودکشی کردی
آنیا : من کلی سعی کردم که جنگ تموم شدن بعدش تو میخوای شروعش کنی پس اون همه حرف ها که میگفتی هیچ وقت دیگه جنگ نمیشه پس چی بود
دامیان : دستور اصلی با برادرمه اصلأ نمیتونم از این کار منصرفش کنم
آنیا هم تعجب کرد و گفت : هاااااا.......هیچ کاری نمیتونی کنی
دامیان : هیچ کاری
آنیا : یا خدا ......
دیدم گوشیم زنگ خورد مامانم بود جواب دادم مامانم با گریه گفت : پسرم دمیتریوس تصادف کرده
ذهن دامیان : چی نه
اشک از چشم هام ریخت پایین
آنیا : چی شدهههههه
دامیان : دیمیتریوس تصادف کرده
آنیا : پاشو بریم
سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان
قرار بود بچه ها امشب توی خوابگاه بمونن تا برای امتحان درس بخونن
سریع رسیدیم بیمارستان
ملیندا : پسرمممم
دامیان : داداش خوبه
آنیا : خانم ملیندا ......دمیتریوس ......
ملیندا : رفته تو کماااااا
منم شوکه شدم از اون ور جولیوس با بکی اومدن
{ پایان }
۴.۱k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.