نقاشی هایم…
نقاشی هایم…
همیشه در نقاشی هایم یک چشم بود و یک ابرو که هیچگاه جفت نشد….
وصورتی که نیمی از آن را موهایی بلند پوشانده بود…
ولبخندی کج و بی روح…با نگاهی پراز تردید…
نمیدانم…شاید همیشه این من بودم در نقش های من!!…
شاید…این منه تنهای خویش بودم
که بازبان بی زبانی تنهایی پنهان شده در لابلای موهای ژولیده
خویش را بر دل کاغذی سفید به نمایش میگذاشتم….
چقدر تلخ است آدم به تنهایی خود اعتراف کند…
همیشه در نقاشی هایم یک چشم بود و یک ابرو که هیچگاه جفت نشد….
وصورتی که نیمی از آن را موهایی بلند پوشانده بود…
ولبخندی کج و بی روح…با نگاهی پراز تردید…
نمیدانم…شاید همیشه این من بودم در نقش های من!!…
شاید…این منه تنهای خویش بودم
که بازبان بی زبانی تنهایی پنهان شده در لابلای موهای ژولیده
خویش را بر دل کاغذی سفید به نمایش میگذاشتم….
چقدر تلخ است آدم به تنهایی خود اعتراف کند…
۱۰.۳k
۱۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.