آخرین پک و به سیگار توی دستش زد و اونو توی جا سیگاری خامو
آخرین پک و به سیگار توی دستش زد و اونو توی جا سیگاری خاموش کرد.
نفسشو محکم بیرون دادو کلافه روی کاناپه لم داد.
سکوتی که توی خونهش ایجاد شده بود بهش این اجاره رو میداد تا به خیال خودش کمی آروم بگیره اما بدون اینکه متوجه باشه نگاهش روی یه نقطه قفل شده بود.
پاش یکی درمیون تکون به زمین برخورد میکرد و نفساش تندتر میشد.
خسته بود،طوری که حتی قابل درک هم نبود.
ذهنش شده بود یه دفتر سفید بود که به محض بسته شدن و باز شدن چشمانش و خیره شدنش به یه نقطه و فکر کردن،تمامی صفحات اون دفتر به رنگ سیاه درمیومد و طوری حرفا نوشته میشد که غر قابل تحمل بود انگار بخاطر واژگان پراکنده توی سرش،سرش قراردبود منفجر شود!
از زندگی کردن خسته شده بود، خیلی وقت بود با یک مرده فرقی نداشت.
خیلی وقت بود فقط جنازهشو دنبال خودش اینور اونور خونه میکشوند.
چند دقیقه ای گذشته بود نمیدونست چرا حتی نمیتونه نگاهشو برگردونه.
دوباره فکر فکر فکر..
هربار فکر میکرد قراره فردا روز خوبیباشه.
اما هربار به بدترین شکل امیدش ناامید میشد.
درست شده بود بازیچه یه طراح که وقتی ناموفق به کشیدن طرح مد نظرش میشد اونو مچاله میکرد و اونو دور مینداخت.
اون فقط یه زندگی اروم آرامشبخش میخواست...
ولی فریاد های توی مغزش این اجازه و بهش نمیدادن.
همون فریاد های لعنتی تبدیل به کابوسی شده بودن که هرلحظه بیشتر ازشون میترسید..
اون تبدیل به هیولایی شده بود که کل بچگیش ازش میترسید!
#فریاد
نفسشو محکم بیرون دادو کلافه روی کاناپه لم داد.
سکوتی که توی خونهش ایجاد شده بود بهش این اجاره رو میداد تا به خیال خودش کمی آروم بگیره اما بدون اینکه متوجه باشه نگاهش روی یه نقطه قفل شده بود.
پاش یکی درمیون تکون به زمین برخورد میکرد و نفساش تندتر میشد.
خسته بود،طوری که حتی قابل درک هم نبود.
ذهنش شده بود یه دفتر سفید بود که به محض بسته شدن و باز شدن چشمانش و خیره شدنش به یه نقطه و فکر کردن،تمامی صفحات اون دفتر به رنگ سیاه درمیومد و طوری حرفا نوشته میشد که غر قابل تحمل بود انگار بخاطر واژگان پراکنده توی سرش،سرش قراردبود منفجر شود!
از زندگی کردن خسته شده بود، خیلی وقت بود با یک مرده فرقی نداشت.
خیلی وقت بود فقط جنازهشو دنبال خودش اینور اونور خونه میکشوند.
چند دقیقه ای گذشته بود نمیدونست چرا حتی نمیتونه نگاهشو برگردونه.
دوباره فکر فکر فکر..
هربار فکر میکرد قراره فردا روز خوبیباشه.
اما هربار به بدترین شکل امیدش ناامید میشد.
درست شده بود بازیچه یه طراح که وقتی ناموفق به کشیدن طرح مد نظرش میشد اونو مچاله میکرد و اونو دور مینداخت.
اون فقط یه زندگی اروم آرامشبخش میخواست...
ولی فریاد های توی مغزش این اجازه و بهش نمیدادن.
همون فریاد های لعنتی تبدیل به کابوسی شده بودن که هرلحظه بیشتر ازشون میترسید..
اون تبدیل به هیولایی شده بود که کل بچگیش ازش میترسید!
#فریاد
۱۴۹
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.