فن فیک:«جنون³» Tokyo Revengers
ــــــــــــــــᵥₑgₑₜₐbₗₑ ₛₑₗₗₑᵣ gᵢᵣₗـــــــــــــــ
دینگ ،دینگ،دینگ صدایی که مسخره تر از صدای رانه.هعی زندگی. گوشیمو دراوردم و دیه دکمه رو زدم تا صداش قطع شه. از روی تخت بلند شدم. من چرا هنوز زندگی میکنم؟چرا مدرسه وجود داره؟چرا انقدر ظلم باید به جوامع ما بشه؟یه قدم کوچیک به سمت در اتاق برداشتم که مامان صدام زد:«ا/ت زودباش.ران و ریندو منتظرن.»ها؟ریندو اوکیه ولی ران؟ولش بزار جواب مامانو بدم منو نخوره ات:«باشه مامانن .» چند قدم منتهی به در رو رفتم و بازش کردم. ران وریندو و مامان داشتن صبحانه میخوردن. زیر لب بهشون سلام دادم و دستمو براشون تکون دادم . سمت در سرویس رفتم. دست و صورتمو شستم و مسواک زدم . همین که درو باز کردم با کنایه های ران روبرو شدم:«لاک پشت از تو سریع تر اماده میشه»سرمو تکون دادم:«چقدر جالب» سمت در اتاق رفتم و لباس فرممو پوشیدم و اومدم بیرون . همونطور که یه موز (کوچیک) رو تو دهنم جا میکردم گفتم:«من امادم بریم.»ران:«باشه.»پشت سرشون اومدم بیرون و در روبستم . ران دکمه ی اسانسور رو زد. باشک بهش نگاه کردم:«چیشده اومدی اینجا؟»
ران:«همینجوری.»سرمو تکون دادم.اسانسور اومد و ماهم رفتیم تو. پس از سالها رسیدیم به طبقه همکف . ریندو نزدیکم شد:«امروز یونا رو ندیدم. کجاست؟» ا/ت:«نمیدونم لابد مریض شده یا زود تر از ما رفته.»یونا دختر همسایه روبروییمونه . ریندو هر روز بخاطر دیدن اون میاد اینجا و باهاش لاس میزنه.همینجوری داشتم با خودم حرف میزدم که خوردم به دیوار . چرا باید جلوی ران بخورم تو دیوار؟! سرمو عقب بردم و دیوار رو لمس کردم:«این دیوار قبلا اینجا نبود. ولی چرا قرمزش کردن ؟! رنگ زشت تر از قرمز پیدا نکردن؟!»دیوار:«من.»دیوار مگه حرف میزنه؟! سرمو اوردم بالا . کاکوچوئه . سرخ شده بود. اروم دستمو از روی بدنش برداشتم و چند قدم ازش فاصله گرفتم.قراره تا سیصد سال بخاطر اینکارم مسخرم کنن..
.کاکوچو صداشو صاف کرد و گفت:«با ران کار داشتیم.» ا/ت:«ران و ریندو رو باهم ببرین. اینجوری بیشتر بهم میان اگه باهم نباشن مثل دودیه که اتیش نداره یا کالباسی که گربه دوستش نداره . دیرم شد من میرم...»مثل فلش ازشون فاصله گرفتم و به یه دیوار تکیه دادم و سرمو زدم به دیوار . اخه چرا باید انقدر احمق بازی دربیارم؟! من چقدر بدبختم. ایزانا:«ا/ت؟! داری چیکار میکنی؟» ا/ت:«هیچی! میخواستم ببینم سفته یانه.»برای اینکه عادی باشه دستمو گذاشتم روی دیوار و دیوارو هل دادم . همه جز ایزانا و کاکو(حسش نیست اسمشو کامل بنویسم) داشتن خودشونو نگه میداشتن تا نخندن. ایزانا نیشخند زد و ابروهاشو داد بالا:«میخواستی ببینی مثل کاکوچو سفته یانه؟!» ا/ت:«آره. چیزه نه . نه ،اره . نمیدونممم چرا انقدر سوالای سخت میپرسی؟!رهبر گنگی یا دبیر ادبیات ؟!»همه بجز ایزانا و کاکو داشتن زمینو گاز میگرفتن. گند زدی ا/ت... دوباره مثل فلش ازشون دور شدم . بدون توجه به ایزانا که داشت صدام میزد .
وارد مدرسه شدم و از پشت کیف یکیو گرفتم و واستادم تا نفس بگیرم . «چیشده؟بزار برم..ا/ت چیشده چرا اینشکلی ای؟» یونا بود . ا/ت:«هیچی .» یونا با شک سرشو تکون داد و منو به سمت کلاس کشوند . کنار صندلی اون نشستم. ریندو هنوز نیومده..ولش. بعد چند دقیقه معلم اومد و بعدش ریندو با یه دفتر وارد کلاس شد و کنارم نشست.
دفتر رو روی میزم گذاشت و به یونا چشمک زد:«دفترت جاموند . هرچقدر هم که صدات زدیم جواب ندادی.»به دفتر نگاه کردم. دفتر خاطراتم بود.. پیش اونا جاش گذاشتم...ا/ت:«خوندیش؟تا کجا خوندیش؟»ریندو نیشخند زد:«تا جای اقای شکلاتی خوندیم.» اینکه مالِچند روز پیشه.... الان میدونن بهشون چی میگم...وای ران.... مداد از دستم افتاد با نگاه های نگران و لرزان به ریندو نگاه کردم:«ران....»نتونستم ادامه ی حرفمو بزنم ولی ریندو فهمید چی میخوام بگم . ریندو :«الان میدونه وقتی بچه بودی میخواستی باهاش ازدواج کنی.همه میدونن.»نیشخندش بیشتر شد.
ببخشید .من بیشتر اوقات کامنتارو نیمخونم و جواب نمیدم.ودر اینده برای پارت گذاری زمان معین مشخص میشه.
اثری از دخترک سبزی فروش
بای بای.
____
#دخترک_سبزی_فروش
#ران
#ریندو
#توکیو ریونجرز
#فن_فیک
ـــــــــــــــــــــــᵥₑgₑₜₐbₗₑ ₛₑₗₗₑᵣ gᵢᵣₗـــــــــــــــــــــــــــ
دینگ ،دینگ،دینگ صدایی که مسخره تر از صدای رانه.هعی زندگی. گوشیمو دراوردم و دیه دکمه رو زدم تا صداش قطع شه. از روی تخت بلند شدم. من چرا هنوز زندگی میکنم؟چرا مدرسه وجود داره؟چرا انقدر ظلم باید به جوامع ما بشه؟یه قدم کوچیک به سمت در اتاق برداشتم که مامان صدام زد:«ا/ت زودباش.ران و ریندو منتظرن.»ها؟ریندو اوکیه ولی ران؟ولش بزار جواب مامانو بدم منو نخوره ات:«باشه مامانن .» چند قدم منتهی به در رو رفتم و بازش کردم. ران وریندو و مامان داشتن صبحانه میخوردن. زیر لب بهشون سلام دادم و دستمو براشون تکون دادم . سمت در سرویس رفتم. دست و صورتمو شستم و مسواک زدم . همین که درو باز کردم با کنایه های ران روبرو شدم:«لاک پشت از تو سریع تر اماده میشه»سرمو تکون دادم:«چقدر جالب» سمت در اتاق رفتم و لباس فرممو پوشیدم و اومدم بیرون . همونطور که یه موز (کوچیک) رو تو دهنم جا میکردم گفتم:«من امادم بریم.»ران:«باشه.»پشت سرشون اومدم بیرون و در روبستم . ران دکمه ی اسانسور رو زد. باشک بهش نگاه کردم:«چیشده اومدی اینجا؟»
ران:«همینجوری.»سرمو تکون دادم.اسانسور اومد و ماهم رفتیم تو. پس از سالها رسیدیم به طبقه همکف . ریندو نزدیکم شد:«امروز یونا رو ندیدم. کجاست؟» ا/ت:«نمیدونم لابد مریض شده یا زود تر از ما رفته.»یونا دختر همسایه روبروییمونه . ریندو هر روز بخاطر دیدن اون میاد اینجا و باهاش لاس میزنه.همینجوری داشتم با خودم حرف میزدم که خوردم به دیوار . چرا باید جلوی ران بخورم تو دیوار؟! سرمو عقب بردم و دیوار رو لمس کردم:«این دیوار قبلا اینجا نبود. ولی چرا قرمزش کردن ؟! رنگ زشت تر از قرمز پیدا نکردن؟!»دیوار:«من.»دیوار مگه حرف میزنه؟! سرمو اوردم بالا . کاکوچوئه . سرخ شده بود. اروم دستمو از روی بدنش برداشتم و چند قدم ازش فاصله گرفتم.قراره تا سیصد سال بخاطر اینکارم مسخرم کنن..
.کاکوچو صداشو صاف کرد و گفت:«با ران کار داشتیم.» ا/ت:«ران و ریندو رو باهم ببرین. اینجوری بیشتر بهم میان اگه باهم نباشن مثل دودیه که اتیش نداره یا کالباسی که گربه دوستش نداره . دیرم شد من میرم...»مثل فلش ازشون فاصله گرفتم و به یه دیوار تکیه دادم و سرمو زدم به دیوار . اخه چرا باید انقدر احمق بازی دربیارم؟! من چقدر بدبختم. ایزانا:«ا/ت؟! داری چیکار میکنی؟» ا/ت:«هیچی! میخواستم ببینم سفته یانه.»برای اینکه عادی باشه دستمو گذاشتم روی دیوار و دیوارو هل دادم . همه جز ایزانا و کاکو(حسش نیست اسمشو کامل بنویسم) داشتن خودشونو نگه میداشتن تا نخندن. ایزانا نیشخند زد و ابروهاشو داد بالا:«میخواستی ببینی مثل کاکوچو سفته یانه؟!» ا/ت:«آره. چیزه نه . نه ،اره . نمیدونممم چرا انقدر سوالای سخت میپرسی؟!رهبر گنگی یا دبیر ادبیات ؟!»همه بجز ایزانا و کاکو داشتن زمینو گاز میگرفتن. گند زدی ا/ت... دوباره مثل فلش ازشون دور شدم . بدون توجه به ایزانا که داشت صدام میزد .
وارد مدرسه شدم و از پشت کیف یکیو گرفتم و واستادم تا نفس بگیرم . «چیشده؟بزار برم..ا/ت چیشده چرا اینشکلی ای؟» یونا بود . ا/ت:«هیچی .» یونا با شک سرشو تکون داد و منو به سمت کلاس کشوند . کنار صندلی اون نشستم. ریندو هنوز نیومده..ولش. بعد چند دقیقه معلم اومد و بعدش ریندو با یه دفتر وارد کلاس شد و کنارم نشست.
دفتر رو روی میزم گذاشت و به یونا چشمک زد:«دفترت جاموند . هرچقدر هم که صدات زدیم جواب ندادی.»به دفتر نگاه کردم. دفتر خاطراتم بود.. پیش اونا جاش گذاشتم...ا/ت:«خوندیش؟تا کجا خوندیش؟»ریندو نیشخند زد:«تا جای اقای شکلاتی خوندیم.» اینکه مالِچند روز پیشه.... الان میدونن بهشون چی میگم...وای ران.... مداد از دستم افتاد با نگاه های نگران و لرزان به ریندو نگاه کردم:«ران....»نتونستم ادامه ی حرفمو بزنم ولی ریندو فهمید چی میخوام بگم . ریندو :«الان میدونه وقتی بچه بودی میخواستی باهاش ازدواج کنی.همه میدونن.»نیشخندش بیشتر شد.
ببخشید .من بیشتر اوقات کامنتارو نیمخونم و جواب نمیدم.ودر اینده برای پارت گذاری زمان معین مشخص میشه.
اثری از دخترک سبزی فروش
بای بای.
____
#دخترک_سبزی_فروش
#ران
#ریندو
#توکیو ریونجرز
#فن_فیک
ـــــــــــــــــــــــᵥₑgₑₜₐbₗₑ ₛₑₗₗₑᵣ gᵢᵣₗـــــــــــــــــــــــــــ
۵.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.