ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ. ﺍﺯ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﯿﻢ. ﺍﺯ
ﺩﯾﺸﺐ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﭼﺸﻢ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﻥ
ﻗﺪﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﭘﺎ ﺍﺯ ﭘﺎ
ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﻢ ؛ ﮐﺎﺳﻪ ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﻣﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﺣﺴﻦ
ﻃﺮﻑ ﺷﻨﯽ ﺟﺎﺩﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ . ﺻﺒﺮ
ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﮔﻔﺘﻢ ‏« ﺯﻣﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ
ﭼﻤﻨﯿﻪ ، ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻥ . ‏» ﮔﻔﺖ ‏« ﺍﻭﻥ ﺟﺎ
ﺯﻣﯿﻦ ﮐﺴﯿﻪ، ﺷﺎﯾﺪ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺒﺎﺷﻪ. 
دیدگاه ها (۳)

مقام معظم رهبری:هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده بدس...

داشتم سجاده آماده می کردم برای نماز،همین که چادر مشکی ام را ...

معلمی که بر روی تخته سیاه نوشته بود علم بهتر است یا ثروتسرش ...

بعلاوه خدا باشی...منهای هر چیزی زندگی می‌کنی . . .

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط