P136
P136
یک ماه بعد:
تارا-نزدیک تعیین جنسیت نینی کوچولو هستشو خیلی ذوق زدم
عروسیمونم که دو هفته ی بعد هست
همجیز طبق برنامه پیش رفت ولی تواین مدت به اصرار علی هعی مجبور بودم ازاین شهر به این شهر برم
نمیزاشت تنها بمونم و این واقعا برام خسته کننده شده بود
ولی اینکه با علی و بچه ها وقت میگذروندم خیلی خوب بود
علی که داشت کتاب میخوند روکاناپه لم داده بود
منم رفتم پیش یچندتا وسایل کوچولیی که برای نینی خریدیم
لباسای خوشگلش
دل تو دلم نیست اینارو براش بپوشنم
چندتا چیز اسپرت خریدم که هم برا دختر بشهش پوشند هم پسر
اون تابلویی که عکس جنین توش بود و صدای ضربان قلبش و پشتش بارکد زده بودن چند وقتی بود رسیده بود دستم
فکرکنم این قشنگ ترین یادگاری هستش که میتونم وقتی بزرگ شد بهش نشون بدم
مادر بودن مسوئلیت بزرگی بود
این که بخوام اأم خوب یرو تربیت کنم واقعا سخت بود
نمیدونم چطوری باید بزرگش میکردم تا نگرانش نباشم
که آسیب بببینه
الان حرفای رویا رو درک میکنم وقتی مادر میشی انگار کل وجودت یجای دیگست و تو همش نگرانی وای فلان نشه و اگه اینطوری شه چی
بنظرم مادر بودن خیلی ترسناکه شغلیه که مرخصی نداره
ولی بقول نیکا شیرینی های خودش داره
بنظرم نیکا واقعا قلب بزرگی داره
اینکه میتونه یه دختره دیگه رو بزرگ کنه بدون اینکه یه لحظم احساسا خستگی کنه واقعا قشنگه اون تو اوج جونیش بیخیال شد و با تموم وجود نازلی رو بزرگ کرد
اولاشحس میکردم دوسش نداره ولی وقتی بیتاب شدنش و دوری ازش رو یاحتی گریه کردناش برای مریض شدناش و میدیدم باورم میشد که ازته قلبش عاشق نازلیه
فکرکنم 20دقیقه ای شده بود که داشتم فقط صدای قلبش و گوش میدادم
که علی سرکلش پیداشد
علی-خسته نشدی اینقد گوش کردیش
تارا-نوچ
علی-کنارش نشستم
خیلی ذوق داری براش
تارا-معوم نیستس
علی-چراا خیلی
برای اسمش فکرکردی
تارا-نه فکرکنم باید بزارم بعد دنیا اومدنش
اینطوری سخته
علی-وقتی داریم درمورد این حرف میزنم حس میکنم خوابم یا توخوابم این رو باتو نمیدیدم
تارا-پس باکی میدید
علی-نه یعنی
تارا-یعنی چی
هاااا
علی-تاراا عه
تارا-مرض درست حرف بزن دیگه
علی-بغلش کردمم چشمممم
تارا-علی من خیلی دوست دارمم
هیچوقت بهم خیانت نکنیاا...
علی-مگه دیونممم
خانم بااین کمالات ولی کنمم
تارا-نمونه بارز از یک انسان هول
یک ماه بعد:
تارا-نزدیک تعیین جنسیت نینی کوچولو هستشو خیلی ذوق زدم
عروسیمونم که دو هفته ی بعد هست
همجیز طبق برنامه پیش رفت ولی تواین مدت به اصرار علی هعی مجبور بودم ازاین شهر به این شهر برم
نمیزاشت تنها بمونم و این واقعا برام خسته کننده شده بود
ولی اینکه با علی و بچه ها وقت میگذروندم خیلی خوب بود
علی که داشت کتاب میخوند روکاناپه لم داده بود
منم رفتم پیش یچندتا وسایل کوچولیی که برای نینی خریدیم
لباسای خوشگلش
دل تو دلم نیست اینارو براش بپوشنم
چندتا چیز اسپرت خریدم که هم برا دختر بشهش پوشند هم پسر
اون تابلویی که عکس جنین توش بود و صدای ضربان قلبش و پشتش بارکد زده بودن چند وقتی بود رسیده بود دستم
فکرکنم این قشنگ ترین یادگاری هستش که میتونم وقتی بزرگ شد بهش نشون بدم
مادر بودن مسوئلیت بزرگی بود
این که بخوام اأم خوب یرو تربیت کنم واقعا سخت بود
نمیدونم چطوری باید بزرگش میکردم تا نگرانش نباشم
که آسیب بببینه
الان حرفای رویا رو درک میکنم وقتی مادر میشی انگار کل وجودت یجای دیگست و تو همش نگرانی وای فلان نشه و اگه اینطوری شه چی
بنظرم مادر بودن خیلی ترسناکه شغلیه که مرخصی نداره
ولی بقول نیکا شیرینی های خودش داره
بنظرم نیکا واقعا قلب بزرگی داره
اینکه میتونه یه دختره دیگه رو بزرگ کنه بدون اینکه یه لحظم احساسا خستگی کنه واقعا قشنگه اون تو اوج جونیش بیخیال شد و با تموم وجود نازلی رو بزرگ کرد
اولاشحس میکردم دوسش نداره ولی وقتی بیتاب شدنش و دوری ازش رو یاحتی گریه کردناش برای مریض شدناش و میدیدم باورم میشد که ازته قلبش عاشق نازلیه
فکرکنم 20دقیقه ای شده بود که داشتم فقط صدای قلبش و گوش میدادم
که علی سرکلش پیداشد
علی-خسته نشدی اینقد گوش کردیش
تارا-نوچ
علی-کنارش نشستم
خیلی ذوق داری براش
تارا-معوم نیستس
علی-چراا خیلی
برای اسمش فکرکردی
تارا-نه فکرکنم باید بزارم بعد دنیا اومدنش
اینطوری سخته
علی-وقتی داریم درمورد این حرف میزنم حس میکنم خوابم یا توخوابم این رو باتو نمیدیدم
تارا-پس باکی میدید
علی-نه یعنی
تارا-یعنی چی
هاااا
علی-تاراا عه
تارا-مرض درست حرف بزن دیگه
علی-بغلش کردمم چشمممم
تارا-علی من خیلی دوست دارمم
هیچوقت بهم خیانت نکنیاا...
علی-مگه دیونممم
خانم بااین کمالات ولی کنمم
تارا-نمونه بارز از یک انسان هول
۳.۲k
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.