درقفس پوسیدم و بال و پری درکار نیست

درقفس پوسیدم و بال و پری درکار نیست 
معجزه می خواستم اما دری در کار نیست 
منتظر ماندم که دردم را بگویم باکسی 
سالها رد شد ولی نامه بری در کار نیست 
حاصل اسکندر از عشق تو مشتی خاک شد 
بی تو بی شک زندگی ِ دیگری در کار نیست 
دل به فردای تو را دیدن سپردم , عاقبت 
عمر رفت و روزهای بهتری درکار نیست 
سوختم از بیخ و بن آنقدر که اینروزها 
از من ِدیوانه جز خاکستری درکار نیست 
گیج و منگم مثل شاهی که پس از کلی نبرد 
تا به حال خود بیاید لشکری درکار نیست 
اعتماد نابجا کردم که دل دادم به تو دیر فهمیدم که در تو باوری درکار نیست 
از من دیوانه ی دلتنگ با چشمان خود 
معجزه می خواهی و پیغمبری درکار نیست
دیدگاه ها (۳)

شڪستـــ عشقـــــی نخوردم .......امااحساسمو از دست دادم.........

هرچه راباعشق پیدا میکنی گم میشود، دل بروی هرکسی وا میکنی گم ...

"ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﻋﻀﻮﯼ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻓﻮﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ "ﻗ...

گاه یک سنجاقکبه تو دل می بنددو تو هر روز سحرمی نشینی لب حوضت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط