چه افسانه ی قشنگی

چه افسانه ی قشنگی
به تنت می نویسم
بانوی من !
چه قشنگ به تنت افسانه می خوانم.
می دانی؟
حتا صدای قلبم هم نمی آمد
انگار همه اش را برای نفس هات شمرده باشم
حالا تمام شده بود …
نه اینکه ترسیده باشم، نه
فقط می خواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم
و رفتم زیر تخت خوابیدم
که خدا مرا
بی تو نبیند!
دست های تو
مرا به خدا می رساند
و دستهای من
مرا به تو
پله پله پُر می شوم
از خودم، از تنم
ساغری می شوم به دستت
نگاهت را بر تنم بریز ...
و بنوش.
دیدگاه ها (۲)

باتـــواَم ...؟ نابــــترین قبـــله .... ...

قصه نیستم که بگوئینغمه نیستم که بخوانیصدا نیستم که بشنوییا چ...

تصادفی آشنا شدیم روز ها گذشت از هم خوشمان آمد ماه ها گذشت ع...

عشقبا سه حرف دنیا را به آتش کشید!تو مرا بی هیچ حرفی...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط