ما با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد، هر کس با ماست، بسم الل
ما با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد، هر کس با ماست، بسم الله
حاج احمد متوسلیان
تولد: 15 فروردین 1332 تهران
اسارت: 14 تیر 1361 جنوب لبنان
دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت
فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
(1) هم دانشگاه می رفت، هم کار می کرد ؛ توی یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت «برای مأموریت باید برم خرم آباد.» خبر آوردند دست گیر شده. با دو نفر دیگر اعلامیه [انقلابی] پخش میکردند. آن دو تا زن و بچه داشتند. احمد همه چیز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
(2) روی رکاب مینی بوس ایستاده بود. بچه ها یکی یکی از کنارش رد میشدند، می رفتند بالا. سروصدا و خنده مینی بوس را پر کرده بود. انگار نه انگار که می خواستند بروند جنگ. ـ همه هستن؟ کسی جا نمونه. برادرا چیزی رو که فراموش نکردین؟ غلامرضا خیلی جدی گفت «برادر احمد، ما لیوان آب خوری مون جا مونده. اشکالی نداره؟» دوباره صدای خنده بچه ها رفت هوا. احمد لبخند زد. به راننده گفت «بریم»
(3) بچه ها از شرایط بدی که توی پادگان داشتیم مریض شده بودند. یک بار حاجی رفت سراغ یکی از خلبان ها و گفت «بچه های ما رو ببرید عقب.» اعتنا نکردند یا گفتند نمی کنیم. حاجی اشاره کرد، چند نفر دور هلی کوپتر پخش شدند. ضامن نارنجک را کشید و گفت «اگه بچههای ما رو نبرید، هلی کوپتر رو همین جا منفجر می کنیم.» خلبان ها فرار کردند. سرهنگ آمد چیزی بگوید، سیلی حاج احمد کنارش زد.
(4) پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم می نشستیم. خودش شروع می کرد. ـ اصلاَ ببینم، خدا وجود داره یا نه؟ من که قبول ندارم. شما اگه قبول دارین، برام اثبات کنین. هر کسی یک دلیلی می آورد. تا سه ـ چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقعی دفاع می کرد. یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت «مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟!»
(5) حاج احمد آمد طرف بچهها. از دور پرسید «چی شده؟» یک نفر آمد جلو و گفت «هرچی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه، نگفت. به امام توهین کرد، من هم زدم توی صورتش.» حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش. ـ کجای اسلام داریم که می تونید اسیر رو بزنید؟! اگه به امام توهین کرد، یه بحث دیگه س. تو حق نداشتی بزنی ش.
(6) آخرین نفری که از عملیات برمی گشت خودش بود. یه کلاه خود سرش بود، افتاد ته دره. حالا اون طرف دموکرات ها بودن و آتیش شون هم سنگین. تا نرفت کلاه خود رو نیاورد برنگشت. گفتیم « حاجی اگه شهید می شدی چی؟» گفت «این بیت المال بود.»
(7) هر روز توی مریوان، همه رو راه می انداخت؛ هر کس با سلاح سازمانی خودش. از کوه می رفتیم بالا. بعد باید از آن بالا روی برف ها سر می خوردیم پایین. این آموزش مان بود. پایین که می رسیدیم، خرما گرفته بود دستش، به تک تک بچه ها تعارف می کرد. خسته نباشید می گفت. خرما تعارفم کرد. گفتم مرسی. گفت «چی گفتی؟» ـ گفتم مرسی. ظرف خرما رو داد دست یکی دیگه، گفت«بخیز.» هفت ـ هشت متر سینه خیز برد. گفت «آخرین دفعه ت باشه که این کلمه رو می گی.»
(8) زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچه ها لباس هایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباس های آن ها را بشوید. گفتم «برادر احمد، پاتون رو تازه گچ گرفته ن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت می کنه.» گفت «هیچی نمیشه.» رفت توی حمام و لباس همه ی بچه ها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الآن تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد. اما [پلاستیک کشیده بود و] یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود. می گفت «مال بیت المال بود، مواظب بودم خیس نشه.»
(9) یک بار رفتیم یکی از پاسگاه های مسیر مریوان. توی ایست بازرسی هیچ کس نبود. هرچه سر و صدا کردیم، کسی پیداش نشد. رفتم سنگر فرماندهی شان. فرمانده اومد بیرون، با زیرپوش و شلوار زیر. تا آمدم بگویم «حاج احمد داره میآد.»خودش رسید. یک سیلی زد توی گوشش و بعد سینه خیز و کلاغ پر. برگشتنی سر راه، همان جا، پیاده شد. دست طرف را گرفت کشید کناری. گوش ایستادم. ـ من اگه زدم تو گوشت [برا ساده نگرفتن وظایف شماست] تو ببخش. اون دنیا جلوی ما رو نگیر.
(10) اول جلسه من اسم شهدای عملیات را می خواندم. حاج احمد گریه می کرد. وسط جلسه رو کرد به بروجردی و گفت «شما وظیفه تون بود. اگه این امکانات رو رسونده بودین، ما این همه شهید نمی دادیم.» بحث شروع شد. بقیه هم شروع کردند به داد و قال، همه اش هم سر بروجردی، که یک دفعه بروجردی برگشت و گفت «بابا، آخه من فرمانده شماهام.» ساکت شدیم. حاج احمد بلند شد، دست انداخت گردنش.»
(11) حاجی می گفت شما برادرا باید حسابی حواستون به اطراف باشه
حاج احمد متوسلیان
تولد: 15 فروردین 1332 تهران
اسارت: 14 تیر 1361 جنوب لبنان
دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت
فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
(1) هم دانشگاه می رفت، هم کار می کرد ؛ توی یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت «برای مأموریت باید برم خرم آباد.» خبر آوردند دست گیر شده. با دو نفر دیگر اعلامیه [انقلابی] پخش میکردند. آن دو تا زن و بچه داشتند. احمد همه چیز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
(2) روی رکاب مینی بوس ایستاده بود. بچه ها یکی یکی از کنارش رد میشدند، می رفتند بالا. سروصدا و خنده مینی بوس را پر کرده بود. انگار نه انگار که می خواستند بروند جنگ. ـ همه هستن؟ کسی جا نمونه. برادرا چیزی رو که فراموش نکردین؟ غلامرضا خیلی جدی گفت «برادر احمد، ما لیوان آب خوری مون جا مونده. اشکالی نداره؟» دوباره صدای خنده بچه ها رفت هوا. احمد لبخند زد. به راننده گفت «بریم»
(3) بچه ها از شرایط بدی که توی پادگان داشتیم مریض شده بودند. یک بار حاجی رفت سراغ یکی از خلبان ها و گفت «بچه های ما رو ببرید عقب.» اعتنا نکردند یا گفتند نمی کنیم. حاجی اشاره کرد، چند نفر دور هلی کوپتر پخش شدند. ضامن نارنجک را کشید و گفت «اگه بچههای ما رو نبرید، هلی کوپتر رو همین جا منفجر می کنیم.» خلبان ها فرار کردند. سرهنگ آمد چیزی بگوید، سیلی حاج احمد کنارش زد.
(4) پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم می نشستیم. خودش شروع می کرد. ـ اصلاَ ببینم، خدا وجود داره یا نه؟ من که قبول ندارم. شما اگه قبول دارین، برام اثبات کنین. هر کسی یک دلیلی می آورد. تا سه ـ چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقعی دفاع می کرد. یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت «مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟!»
(5) حاج احمد آمد طرف بچهها. از دور پرسید «چی شده؟» یک نفر آمد جلو و گفت «هرچی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه، نگفت. به امام توهین کرد، من هم زدم توی صورتش.» حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش. ـ کجای اسلام داریم که می تونید اسیر رو بزنید؟! اگه به امام توهین کرد، یه بحث دیگه س. تو حق نداشتی بزنی ش.
(6) آخرین نفری که از عملیات برمی گشت خودش بود. یه کلاه خود سرش بود، افتاد ته دره. حالا اون طرف دموکرات ها بودن و آتیش شون هم سنگین. تا نرفت کلاه خود رو نیاورد برنگشت. گفتیم « حاجی اگه شهید می شدی چی؟» گفت «این بیت المال بود.»
(7) هر روز توی مریوان، همه رو راه می انداخت؛ هر کس با سلاح سازمانی خودش. از کوه می رفتیم بالا. بعد باید از آن بالا روی برف ها سر می خوردیم پایین. این آموزش مان بود. پایین که می رسیدیم، خرما گرفته بود دستش، به تک تک بچه ها تعارف می کرد. خسته نباشید می گفت. خرما تعارفم کرد. گفتم مرسی. گفت «چی گفتی؟» ـ گفتم مرسی. ظرف خرما رو داد دست یکی دیگه، گفت«بخیز.» هفت ـ هشت متر سینه خیز برد. گفت «آخرین دفعه ت باشه که این کلمه رو می گی.»
(8) زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچه ها لباس هایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباس های آن ها را بشوید. گفتم «برادر احمد، پاتون رو تازه گچ گرفته ن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت می کنه.» گفت «هیچی نمیشه.» رفت توی حمام و لباس همه ی بچه ها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الآن تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد. اما [پلاستیک کشیده بود و] یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود. می گفت «مال بیت المال بود، مواظب بودم خیس نشه.»
(9) یک بار رفتیم یکی از پاسگاه های مسیر مریوان. توی ایست بازرسی هیچ کس نبود. هرچه سر و صدا کردیم، کسی پیداش نشد. رفتم سنگر فرماندهی شان. فرمانده اومد بیرون، با زیرپوش و شلوار زیر. تا آمدم بگویم «حاج احمد داره میآد.»خودش رسید. یک سیلی زد توی گوشش و بعد سینه خیز و کلاغ پر. برگشتنی سر راه، همان جا، پیاده شد. دست طرف را گرفت کشید کناری. گوش ایستادم. ـ من اگه زدم تو گوشت [برا ساده نگرفتن وظایف شماست] تو ببخش. اون دنیا جلوی ما رو نگیر.
(10) اول جلسه من اسم شهدای عملیات را می خواندم. حاج احمد گریه می کرد. وسط جلسه رو کرد به بروجردی و گفت «شما وظیفه تون بود. اگه این امکانات رو رسونده بودین، ما این همه شهید نمی دادیم.» بحث شروع شد. بقیه هم شروع کردند به داد و قال، همه اش هم سر بروجردی، که یک دفعه بروجردی برگشت و گفت «بابا، آخه من فرمانده شماهام.» ساکت شدیم. حاج احمد بلند شد، دست انداخت گردنش.»
(11) حاجی می گفت شما برادرا باید حسابی حواستون به اطراف باشه
۹.۶k
۰۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.