دانلود رمان حس تنهایی از عاطفه.تی
دانلود رمان حس تنهایی از عاطفه.تی
خلاصه داستان: مهزاد؛ تک دختر خانواده ی رادمان به اصرار پدرش مجبور به ازدواج می شود ازدواجی متفاوت که مسیر زندگیش را تغییر می دهد… (((من کلا زیاد دوست ندارم توی خلاصه رمان همه چیزو توضیح بدم اتفاقای جالبی میفته که در طول رمان میخونید)))
دانلود نسخه pdf مگابایت 8.5
http://dll.romankhone.ir/pdf/Hese_tanhaei(romankhone.ir).pdf
من و تو اسیر اجبار های پی در پی این زندگی ایم و در امتداد جاده ای قدم گذاشته ایم که از آخر آن بی خبریم سکوت کرده ایم و فقط چشممان به دست تقدیر است… چه چیزی را برایمان رقم زده است؟ قسمتی از داستان: دستامو رو گوشم گذاشتم و باگریه جیغ زدم: _ نمیخوامــــــش، دست از ســـــرم بـرداریــــــــن! دراتاق روکوبیدم وخودم روی تخت پرت کردم. گریه لحظه ای امونم نمیداد. دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدام بیرون نره. هق هق ریزم وسعی کردم تو بالش خفه کنم… مژه های بلندم از خیسی اشک بهم چسبیده بودن وچشمام پف کرده بود… حتی گریه وزجه زدنام هم بابا رو راضی نکرد… صدای مامان از پشت در اومد _ مهزاد… مهزادجان … درو بازکن عزیزم بذار حرف بزنیم… متعاقب دستگیره ی در چند بار پائین، بالا شد به خودم پیچیدم… و با صدایی که از زور بغض! گرفته وخش دار به نظر میرسید گفتم: _ نمـــیـخــوام … راحـتـم بــذار… صورتم از درد سیلی و اشک های پی در پی ام میسوخت با دستای سردم دنبال گوشیم گشتم… مهیاد آخرین راه بود… آخرین ریسمانی که باید بهش چنگ میزدم و امید میبستم که مبادا ریسمان پوسیده باشد انگشتم خودکار روی صفحه کلید میچرخید تا اینکه شماره ی مهیاد رو گرفتم. با انگشت اشاره و شصت دست دیگم سعی کردم خیسی چشمام روبگیرم. بازهم همون صدای منحوس تو گوشم پیچید “دستگاه مشترک مورد نظرخاموش می باشد
منبع
http://fazkhone.blog.ir/1395/11/20/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AD%D8%B3-%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B9%D8%A7%D8%B7%D9%81%D9%87-%D8%AA%DB%8C
خلاصه داستان: مهزاد؛ تک دختر خانواده ی رادمان به اصرار پدرش مجبور به ازدواج می شود ازدواجی متفاوت که مسیر زندگیش را تغییر می دهد… (((من کلا زیاد دوست ندارم توی خلاصه رمان همه چیزو توضیح بدم اتفاقای جالبی میفته که در طول رمان میخونید)))
دانلود نسخه pdf مگابایت 8.5
http://dll.romankhone.ir/pdf/Hese_tanhaei(romankhone.ir).pdf
من و تو اسیر اجبار های پی در پی این زندگی ایم و در امتداد جاده ای قدم گذاشته ایم که از آخر آن بی خبریم سکوت کرده ایم و فقط چشممان به دست تقدیر است… چه چیزی را برایمان رقم زده است؟ قسمتی از داستان: دستامو رو گوشم گذاشتم و باگریه جیغ زدم: _ نمیخوامــــــش، دست از ســـــرم بـرداریــــــــن! دراتاق روکوبیدم وخودم روی تخت پرت کردم. گریه لحظه ای امونم نمیداد. دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدام بیرون نره. هق هق ریزم وسعی کردم تو بالش خفه کنم… مژه های بلندم از خیسی اشک بهم چسبیده بودن وچشمام پف کرده بود… حتی گریه وزجه زدنام هم بابا رو راضی نکرد… صدای مامان از پشت در اومد _ مهزاد… مهزادجان … درو بازکن عزیزم بذار حرف بزنیم… متعاقب دستگیره ی در چند بار پائین، بالا شد به خودم پیچیدم… و با صدایی که از زور بغض! گرفته وخش دار به نظر میرسید گفتم: _ نمـــیـخــوام … راحـتـم بــذار… صورتم از درد سیلی و اشک های پی در پی ام میسوخت با دستای سردم دنبال گوشیم گشتم… مهیاد آخرین راه بود… آخرین ریسمانی که باید بهش چنگ میزدم و امید میبستم که مبادا ریسمان پوسیده باشد انگشتم خودکار روی صفحه کلید میچرخید تا اینکه شماره ی مهیاد رو گرفتم. با انگشت اشاره و شصت دست دیگم سعی کردم خیسی چشمام روبگیرم. بازهم همون صدای منحوس تو گوشم پیچید “دستگاه مشترک مورد نظرخاموش می باشد
منبع
http://fazkhone.blog.ir/1395/11/20/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AD%D8%B3-%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B9%D8%A7%D8%B7%D9%81%D9%87-%D8%AA%DB%8C
۳.۴k
۲۰ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.