ترجمه:
ترجمه:
HYYHTHENOTES
۱۳ جون سال ۲۲
بعد از اینکه از دریا برگشتیم همه مون تنها بودیم . با همدیگه تماس نمیگرفتیم ؛ همونطور که قرار گذاشته بودیم . تنها چیزی که دیده میشد و میتونستیم صداشو بشنویم دیوار نوشته هایی بودن که تو خیابون باقی مونده بودن ؛ پمپ بنزینی که تو آتیش میسوخت و صدای پیانویی که از یه ساختمون قدیمی بیرون میومد و حقیقی بودن تموم این لحظه هارو ثابت میکرد .
حقیقت اون شب شبیه یه رویا بود !
چشمای ته هیونگ یه مسیر آتیش رو منعکس میکردن . طوری بهم خیره شده بود که انگار همون لحظه چیزیو شنیده که باورش نمیشد حقیقت داشته باشه . دستای نامجون سعی میکرد متوقفش کنه ... منم نتونستم خودمو کنترل کنم و یه مشت به سمتش حواله کردم ...
نمیتونستیم ته هیونگ رو که بیرون دوییده بود پیدا کنیم و خوابگاهی که یه زمانی پر بود ؛ بعد از برگشتنمون از دریا خالیه خالی بود . لیوان شیشه ایه شکسته ؛ پیتزاهای باقی مونده ای که دیگه داشتن به هم میچسبیدن و خوراکیایی که اینطرف و اونطرف ریخته شده بودن تنها شواهدی بودن که یادمون مینداختن چند ساعت پیش چه اتفاقی اونجا در حال جریان بود . تو اون ساعت ؛ یه عکس رو زمین افتاده بود ... دریا پشت سرمون بود و همه مون تو عکس لبخند میزدیم ...
امروز دوباره از جلوی پمپ بنزین گذشتم . یه روزی میاد که دوباره همدیگه رو ببینیم ... یه روزی میاد که دوباره بتونیم کنار همدیگه بخندیم ... روزی میرسه که بتونم به خودم با اعتماد به نفس نگاه کنم ... ولی الان وقتش نیست . امروز درست مثل اون روز باد میوزید و زنگ گوشیم مثل آژیر خطر بلند شد . عکسی که به آینه ی اتاقم وصل کرده بودم لرزید . رو صفحه ی گوشیم اسم هوسوک دیده میشد ...
" هیونگ ؛ جونگکوک دیشب تصادف کرده ... "
پ.ن: تاریخش، تاریخه دبیو پسراست😢
#ادمین_دلسا
HYYHTHENOTES
۱۳ جون سال ۲۲
بعد از اینکه از دریا برگشتیم همه مون تنها بودیم . با همدیگه تماس نمیگرفتیم ؛ همونطور که قرار گذاشته بودیم . تنها چیزی که دیده میشد و میتونستیم صداشو بشنویم دیوار نوشته هایی بودن که تو خیابون باقی مونده بودن ؛ پمپ بنزینی که تو آتیش میسوخت و صدای پیانویی که از یه ساختمون قدیمی بیرون میومد و حقیقی بودن تموم این لحظه هارو ثابت میکرد .
حقیقت اون شب شبیه یه رویا بود !
چشمای ته هیونگ یه مسیر آتیش رو منعکس میکردن . طوری بهم خیره شده بود که انگار همون لحظه چیزیو شنیده که باورش نمیشد حقیقت داشته باشه . دستای نامجون سعی میکرد متوقفش کنه ... منم نتونستم خودمو کنترل کنم و یه مشت به سمتش حواله کردم ...
نمیتونستیم ته هیونگ رو که بیرون دوییده بود پیدا کنیم و خوابگاهی که یه زمانی پر بود ؛ بعد از برگشتنمون از دریا خالیه خالی بود . لیوان شیشه ایه شکسته ؛ پیتزاهای باقی مونده ای که دیگه داشتن به هم میچسبیدن و خوراکیایی که اینطرف و اونطرف ریخته شده بودن تنها شواهدی بودن که یادمون مینداختن چند ساعت پیش چه اتفاقی اونجا در حال جریان بود . تو اون ساعت ؛ یه عکس رو زمین افتاده بود ... دریا پشت سرمون بود و همه مون تو عکس لبخند میزدیم ...
امروز دوباره از جلوی پمپ بنزین گذشتم . یه روزی میاد که دوباره همدیگه رو ببینیم ... یه روزی میاد که دوباره بتونیم کنار همدیگه بخندیم ... روزی میرسه که بتونم به خودم با اعتماد به نفس نگاه کنم ... ولی الان وقتش نیست . امروز درست مثل اون روز باد میوزید و زنگ گوشیم مثل آژیر خطر بلند شد . عکسی که به آینه ی اتاقم وصل کرده بودم لرزید . رو صفحه ی گوشیم اسم هوسوک دیده میشد ...
" هیونگ ؛ جونگکوک دیشب تصادف کرده ... "
پ.ن: تاریخش، تاریخه دبیو پسراست😢
#ادمین_دلسا
۴.۳k
۲۲ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.