مثنوی هفتاد من کاغذ خاطرات و خطرات
مثنوی هفتاد من کاغذ خاطرات و خطرات ،
روایات و حکایات ما چه شد؟
آنهمه سادگی و زندگی و بندگی و دلدادگی ما چه شد؟
آن روزگاران ؛
فرزند یک بیت از سعدی بودیم :
"قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را "
آن روزگاران ؛
چشم بر دهان بزرگان میدوختیم و گوش جان به شنیدن روایات کهن
و شاهنامه
آخ شاهنامه
پرده های دراماتیک و رمانتیک عشق و دلداگی پهلوانان هزاران درود بر روان رستم میفرستادیم به یال و کوپالش و به رندی و شجاعتش اما بعدها فهمیدیم که رستم هم که باشی عشق تو را درهم میکوبد چنانچه موج صخره را
آنان که سالهاست کنج دنج قلبشان در رهن یک عشق
قدیمیست خوب میدانند چه میگویم ...!!!
و چه غصه ها خوردیم که پدری ندانسته پشت فرزند بر زمین میکوبد و پهلویش میدرد و باورش همچنان هم برایمان سخت است که پهلوان رستم و فرزند کشی
و نجوا میکردیم با آخرین کلمات سهراب :
کنون گر تو در آب ماهی شوی
ویا چون شب اندر سیاهی شوی
و شاید سختتر از آن بهتر از آن بجهت فر اگاهی کشتن نفس سرکش خویش است در هیبت فرزندی ناخلف
بعدها خواندیم که عاقبت شوم رستم پس از آنکه به رندی و حیله تیر بر چشمان شاهزاده ایران زمین اسفندیار زد
و خود اسیر خدعه و نیرنگ برادر ناخلف و نابکارش َشغاد شد
و گویی شاهنامه آخرش خوش نبود
و ما از پس آن روزگاران :
بحسرت کوچ اجباری از تعلقات شیرین و گاه ملال آور
هرآنچه ما را یک دهاتی و عشایر زاده میخواند
دست بر دامان مولانا
میزنیم که :
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
از نیستان چون مرا ببریده اند
بر نفیرم مرد و زن نالیده اند
آتش است این و نیست باد
هرکس این آتش ندارد نیست باد
و واقعا نیست باد هرآنکس که چشم دیدن سرافرازی و سربلندی عزیزانمان را ندارد
ارادتمند همه عزیزان
شهرام مرادی
۴۰۴/۴/۲۹
روایات و حکایات ما چه شد؟
آنهمه سادگی و زندگی و بندگی و دلدادگی ما چه شد؟
آن روزگاران ؛
فرزند یک بیت از سعدی بودیم :
"قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را "
آن روزگاران ؛
چشم بر دهان بزرگان میدوختیم و گوش جان به شنیدن روایات کهن
و شاهنامه
آخ شاهنامه
پرده های دراماتیک و رمانتیک عشق و دلداگی پهلوانان هزاران درود بر روان رستم میفرستادیم به یال و کوپالش و به رندی و شجاعتش اما بعدها فهمیدیم که رستم هم که باشی عشق تو را درهم میکوبد چنانچه موج صخره را
آنان که سالهاست کنج دنج قلبشان در رهن یک عشق
قدیمیست خوب میدانند چه میگویم ...!!!
و چه غصه ها خوردیم که پدری ندانسته پشت فرزند بر زمین میکوبد و پهلویش میدرد و باورش همچنان هم برایمان سخت است که پهلوان رستم و فرزند کشی
و نجوا میکردیم با آخرین کلمات سهراب :
کنون گر تو در آب ماهی شوی
ویا چون شب اندر سیاهی شوی
و شاید سختتر از آن بهتر از آن بجهت فر اگاهی کشتن نفس سرکش خویش است در هیبت فرزندی ناخلف
بعدها خواندیم که عاقبت شوم رستم پس از آنکه به رندی و حیله تیر بر چشمان شاهزاده ایران زمین اسفندیار زد
و خود اسیر خدعه و نیرنگ برادر ناخلف و نابکارش َشغاد شد
و گویی شاهنامه آخرش خوش نبود
و ما از پس آن روزگاران :
بحسرت کوچ اجباری از تعلقات شیرین و گاه ملال آور
هرآنچه ما را یک دهاتی و عشایر زاده میخواند
دست بر دامان مولانا
میزنیم که :
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
از نیستان چون مرا ببریده اند
بر نفیرم مرد و زن نالیده اند
آتش است این و نیست باد
هرکس این آتش ندارد نیست باد
و واقعا نیست باد هرآنکس که چشم دیدن سرافرازی و سربلندی عزیزانمان را ندارد
ارادتمند همه عزیزان
شهرام مرادی
۴۰۴/۴/۲۹
- ۴۵۳
- ۲۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط