داستان، قسمت صد و چهل و هشتم

#قسمت‌صد‌و‌چهل‌و‌هشتم

_موافقم باهات. اما درست نمی‌فهمم چی‌شده؛ البته، اگه دوست داری بگی!
ملیکا اون‌قدر دلش پر بود که ترجیح می‌داد چیزایی رو تعریف کنه که خودش دلش می‌خواد.
+ خیلی از همین استادایی که امروز دیدی باید می‌بودی و می‌دیدی چه رفتاری داشتن. هانری، رئیس بخش، نه! اون خیلی عاقله.
من واقعا به این مرد احترام می‌ذارم.
اما بقیه رو باید می‌دیدی.

✍🏻ا.م

#کتابخوانی
#زندگی_مثبت_کتاب_خوانی
#چشم‌های‌باز_پلک‌های‌بسته

#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سروش، بله، گپ، روبیکا، آی گپ، آپارات، هورسا، پاتوق، ویسگون، باهم، نزدیکا، تلگرام، اینستاگرام و توییتر با 👈👇👈👇👈👇

🆔 @basaerehoseiniyeh
دیدگاه ها (۰)

- از شيخ بهايی پرسيدند:"خدا" را در كجا يافتی؟فرمودند:در قلب ...

حروف انگلیسی حک شده بر روی لاستیک‌ها، بیانگر حداکثر سرعت مجا...

احکام پوشش و لباس

فوتبال، غیرت ایرانی و غرور انگلیسی

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط