رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:49
#اتوسا
رفتم توی اتاقم دلتنگ خیلی ناراحت بودم که می خواستم دوستام رو ترک کنم اما خب دارم برا خودشون این کار رو می کنم اما پانیذ با بقیه بچه ها فرق داشت اون بیشتر از همه برا رفتن من ناراحت بود و گریه می کرد اما مجبور بودم رفتم سر کمدم چمدونم رو جمع کردم و بیشتر وسایلام رو جمع کردم چون می خواستیم دو سال بمونیم و کلا شال برنداشتم فقط یه برداشتم برای برگشتن از سفر
و رفتم یه نیم تنه از آستین کوتاه سفید که تا نافم بود و روش یه کت کوتاه صورتی و یه شلوار بگ صورتی پوشیدم البته جین نبود و اومدم بیرون که پانیذ رو دیدم
#پانیذ
با گریه رفتم دم در اتاق ژاتیس
آتوسا:چی شده پانیذ
پانیذ:میشه نری؟(با گریه)
آتوسا:آخه من چیکار کنم فداتشم مجبورم
پانیذ:دلم برات تنگ میشه (همو بغل کردیم)
و چند دقیقه بعد رفتیم سمت فرودگاه همینطور داشتم گریه می کردم و پسرا هم داشتن هم رو بغل می کردن
حتی من بیشتر از مهشاد و نیکا و دیانا ژاتیس رو دوست داشتم که اونم رفت و واقعا دلم براش تنگ می شد
و برای آخرین بار بغلش کردم که تا ۵ دقیقه تو بغلش بودم و ژاتیش رفت که گریم بیشتر شد
رضا:قربونت برم من حیف اون اشکات نیست؟
پانیذ:دلم براش خیلی تنگ میشه😭
رضا:منم دلم برا امیر تنگ میشه ولی نگران اون بر می گرده عزیزم (بوسش کردم)
#دیانا
آتوسامیر رفتن ترکیه و دو سال دیگه بر می گردن و غم مهشاد هنوز تو دلم بود حالا ژاتیس هم اضافه شد و رفتیم سمت عمارت که پانیذ داشت گریه می کرد اما رضا پیشش بود و گفتم اگه برم مزاحمش میشم که متین و ارسلان رفتن شرکت و رضا و هم پانیذ رو برد بیرون حال و هواش عوض شه و منو نیکا خونه بودیم
نیکا:دیانا کسی خونه نیست نیست پاشو بریم بیرون
دیانا:اره منم حوصلم سر رفته
نیکا:کجا بریم
دیانا:بریم خرید (رفتم سر کمدم و یه لباس لش سفید با یه شلوار مام استایل یخی پوشیدم و موهام هم گیس کردم و یه کلاه اسپرت نقاب دار یخی با یه کفش نیو بالانس سفید پوشیدم)با نیکا رفتیم سمت ماشین و نیکا رانندگی می کرد رفتیم سمت یه بوتیک بزرگ که لباس بخریم و نیکا رفت یه لباس پوروف کنه و من پشت در وایستاده بودم که امیر روز که یه جوری تیپ زده بود که کسی بهش شک نکنه رئیس باند مافیا هست رو دیدم و حس کردم زیر پام خالی شد
امیر روز:چطوری دیانا
دیانا:تو...
امیر روز:من همه جا حواسم بهت هست و راحت می تونم اون ارسلان جونت رو بکشم و تورو مال خودم کنم پس مراقب خودت باش و همینطور بچمون...و از اونجا رفتم بیرون
نیکا:(از اتاق پروف اومدم بیرون)خب ببین دیانا این خو...
دیانا:نفهمیدم نیکا چی گفت و یهو از حال رفتم
نیکا:(دیدم دیانا از حال رفت)آقای مغازه دار تو رو خدا آب بیارید و ریختم روش
حمایتتتتتتت
part:49
#اتوسا
رفتم توی اتاقم دلتنگ خیلی ناراحت بودم که می خواستم دوستام رو ترک کنم اما خب دارم برا خودشون این کار رو می کنم اما پانیذ با بقیه بچه ها فرق داشت اون بیشتر از همه برا رفتن من ناراحت بود و گریه می کرد اما مجبور بودم رفتم سر کمدم چمدونم رو جمع کردم و بیشتر وسایلام رو جمع کردم چون می خواستیم دو سال بمونیم و کلا شال برنداشتم فقط یه برداشتم برای برگشتن از سفر
و رفتم یه نیم تنه از آستین کوتاه سفید که تا نافم بود و روش یه کت کوتاه صورتی و یه شلوار بگ صورتی پوشیدم البته جین نبود و اومدم بیرون که پانیذ رو دیدم
#پانیذ
با گریه رفتم دم در اتاق ژاتیس
آتوسا:چی شده پانیذ
پانیذ:میشه نری؟(با گریه)
آتوسا:آخه من چیکار کنم فداتشم مجبورم
پانیذ:دلم برات تنگ میشه (همو بغل کردیم)
و چند دقیقه بعد رفتیم سمت فرودگاه همینطور داشتم گریه می کردم و پسرا هم داشتن هم رو بغل می کردن
حتی من بیشتر از مهشاد و نیکا و دیانا ژاتیس رو دوست داشتم که اونم رفت و واقعا دلم براش تنگ می شد
و برای آخرین بار بغلش کردم که تا ۵ دقیقه تو بغلش بودم و ژاتیش رفت که گریم بیشتر شد
رضا:قربونت برم من حیف اون اشکات نیست؟
پانیذ:دلم براش خیلی تنگ میشه😭
رضا:منم دلم برا امیر تنگ میشه ولی نگران اون بر می گرده عزیزم (بوسش کردم)
#دیانا
آتوسامیر رفتن ترکیه و دو سال دیگه بر می گردن و غم مهشاد هنوز تو دلم بود حالا ژاتیس هم اضافه شد و رفتیم سمت عمارت که پانیذ داشت گریه می کرد اما رضا پیشش بود و گفتم اگه برم مزاحمش میشم که متین و ارسلان رفتن شرکت و رضا و هم پانیذ رو برد بیرون حال و هواش عوض شه و منو نیکا خونه بودیم
نیکا:دیانا کسی خونه نیست نیست پاشو بریم بیرون
دیانا:اره منم حوصلم سر رفته
نیکا:کجا بریم
دیانا:بریم خرید (رفتم سر کمدم و یه لباس لش سفید با یه شلوار مام استایل یخی پوشیدم و موهام هم گیس کردم و یه کلاه اسپرت نقاب دار یخی با یه کفش نیو بالانس سفید پوشیدم)با نیکا رفتیم سمت ماشین و نیکا رانندگی می کرد رفتیم سمت یه بوتیک بزرگ که لباس بخریم و نیکا رفت یه لباس پوروف کنه و من پشت در وایستاده بودم که امیر روز که یه جوری تیپ زده بود که کسی بهش شک نکنه رئیس باند مافیا هست رو دیدم و حس کردم زیر پام خالی شد
امیر روز:چطوری دیانا
دیانا:تو...
امیر روز:من همه جا حواسم بهت هست و راحت می تونم اون ارسلان جونت رو بکشم و تورو مال خودم کنم پس مراقب خودت باش و همینطور بچمون...و از اونجا رفتم بیرون
نیکا:(از اتاق پروف اومدم بیرون)خب ببین دیانا این خو...
دیانا:نفهمیدم نیکا چی گفت و یهو از حال رفتم
نیکا:(دیدم دیانا از حال رفت)آقای مغازه دار تو رو خدا آب بیارید و ریختم روش
حمایتتتتتتت
۷.۶k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.