🌸 زیر چادر، تی شرت آستین کوتاه و شلوار سیاه می پوشید.
🌸 زیر چادر، تیشرت آستینکوتاه و شلوار سیاه میپوشید.
موهاش، بلند و شانهخورده تا گودی کمرش بود
و از مژههاش انگار واکس مشکی میچکید.
من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی.
و او ظهرها میآمد دکان ما، که پر بود از معتادها، جیبقاپها، کاسبها و دیگرانِ گرسنهی سر بهراه و سر بههوا
میگفت«یه فلافل.»
و من چه میدانستم دلش مورچه است برای شاگرد ساندویچی چهارراه سوسکی.
دایی خیالش را انداخت به جانم ..
گفت :
«این دختره واسه تو میادا»
گفتم :
«عمرنات ممکن»
گفت :
«روی هزاریها، واست مینویسه دوستت دارم»
گفتم :
«این تنرو کفن کنی راس میگی؟»
گفت :
«به مرگت قسم، خاطرترو میخواد دایی.»
فرداش گوشوارهی برنزی بدلی و بلندی انداخته بود با نگین سرخ.
ساندویچش را ششتایی زدم. دو نانه.
با خیارشور زیاد و گوجهی تازه.
گفتم :
«سس بزنم؟»
گفت :
«بزن آقا مرتضا.»
صدای او و انگشتهای من لرزید.
پشت هزارتومانیش، نوشته بود «خیلی دوستت دارم.»
دوباره که آمد، همراه ساندویچ، یک صدتومانی بهش دادم.
پرسید :
«فلافل ارزون شده؟»
گفتم :
«دلار اومده پایین.»
کنار عکس قدس، نوشته بودم «اسمت چیه؟»
بالای امضای دبیرکلِ هزارتومانی بعدی نوشته بود «ویران شما: سمانه.»
و بعد از آن، ما هر روز، برای هم نامه نوشتیم. رو و پشت اسکناسها .. عاشقانههایی با کلمههای ریز ..
هفتههای اول، نمیگذاشتم دایی نامههایمان را به کسی بدهد.
نگهش میداشتم جای حقوق.
اما بعد ناچار شدیم که پولها را خرج کنیم.
دادیم به نان فانتزی،
به ممدآقای خیارشوری،
به جواهرخانم سوسیسفروش.
و نامههای ما دست به دست میچرخید جای اسکناسهای رایج مملکت.
باهاش مواد میخریدند.
فال قناری میگرفتند.
کوپن میفروختند.
به صاحبخانهها میدادند
و به خیاطها، کلهپزها، فالگیرهای سرقبرآقا و دیگران.
و گاهی، ممکن بود کسی بیاید داخل، بگوید «یه فلافل دو نونه.»
و دوستت دارمی را پرت کند روی پیشخان که من نوشته بودم یا او ..
انگار بخواهد بگوید بازگشت هر چیزی به اصل آن است ..
و حالا که قرنها از آن روزهای مه گرفتهی شرجی گذشته،
اسکناسِ کهنهای را از راننده گرفتم که رویش نوشته بود :
«عاشق منم...»
و این ترکیب خوش، خاطرم را بازگرداند به آنجا که بودم.
به پشتِ یخچالِ دکان ساندویچی.
به چشمهای خواستنیاش.
به جملهی «بازگشت همه به سوی اوست» تمام اعلامیههای سریشمالی شده به دیوارهای کاهگلی و طبله کردهی آن کوچههای تنگ.
بله .. بازگشت همه به سوی اوست .. همانطور که بازگشت تمام آن اسکناسها، دوستتدارمها و اندوه پوشیده و پیدای این کلمات ..
👤 | #مرتضی_برزگر |
موهاش، بلند و شانهخورده تا گودی کمرش بود
و از مژههاش انگار واکس مشکی میچکید.
من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی.
و او ظهرها میآمد دکان ما، که پر بود از معتادها، جیبقاپها، کاسبها و دیگرانِ گرسنهی سر بهراه و سر بههوا
میگفت«یه فلافل.»
و من چه میدانستم دلش مورچه است برای شاگرد ساندویچی چهارراه سوسکی.
دایی خیالش را انداخت به جانم ..
گفت :
«این دختره واسه تو میادا»
گفتم :
«عمرنات ممکن»
گفت :
«روی هزاریها، واست مینویسه دوستت دارم»
گفتم :
«این تنرو کفن کنی راس میگی؟»
گفت :
«به مرگت قسم، خاطرترو میخواد دایی.»
فرداش گوشوارهی برنزی بدلی و بلندی انداخته بود با نگین سرخ.
ساندویچش را ششتایی زدم. دو نانه.
با خیارشور زیاد و گوجهی تازه.
گفتم :
«سس بزنم؟»
گفت :
«بزن آقا مرتضا.»
صدای او و انگشتهای من لرزید.
پشت هزارتومانیش، نوشته بود «خیلی دوستت دارم.»
دوباره که آمد، همراه ساندویچ، یک صدتومانی بهش دادم.
پرسید :
«فلافل ارزون شده؟»
گفتم :
«دلار اومده پایین.»
کنار عکس قدس، نوشته بودم «اسمت چیه؟»
بالای امضای دبیرکلِ هزارتومانی بعدی نوشته بود «ویران شما: سمانه.»
و بعد از آن، ما هر روز، برای هم نامه نوشتیم. رو و پشت اسکناسها .. عاشقانههایی با کلمههای ریز ..
هفتههای اول، نمیگذاشتم دایی نامههایمان را به کسی بدهد.
نگهش میداشتم جای حقوق.
اما بعد ناچار شدیم که پولها را خرج کنیم.
دادیم به نان فانتزی،
به ممدآقای خیارشوری،
به جواهرخانم سوسیسفروش.
و نامههای ما دست به دست میچرخید جای اسکناسهای رایج مملکت.
باهاش مواد میخریدند.
فال قناری میگرفتند.
کوپن میفروختند.
به صاحبخانهها میدادند
و به خیاطها، کلهپزها، فالگیرهای سرقبرآقا و دیگران.
و گاهی، ممکن بود کسی بیاید داخل، بگوید «یه فلافل دو نونه.»
و دوستت دارمی را پرت کند روی پیشخان که من نوشته بودم یا او ..
انگار بخواهد بگوید بازگشت هر چیزی به اصل آن است ..
و حالا که قرنها از آن روزهای مه گرفتهی شرجی گذشته،
اسکناسِ کهنهای را از راننده گرفتم که رویش نوشته بود :
«عاشق منم...»
و این ترکیب خوش، خاطرم را بازگرداند به آنجا که بودم.
به پشتِ یخچالِ دکان ساندویچی.
به چشمهای خواستنیاش.
به جملهی «بازگشت همه به سوی اوست» تمام اعلامیههای سریشمالی شده به دیوارهای کاهگلی و طبله کردهی آن کوچههای تنگ.
بله .. بازگشت همه به سوی اوست .. همانطور که بازگشت تمام آن اسکناسها، دوستتدارمها و اندوه پوشیده و پیدای این کلمات ..
👤 | #مرتضی_برزگر |
۲.۵k
۲۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.