داستان

#داستان

✅راننده در دل شب برفی راه راگم کرد، و بعد
از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد... همان جا
شروع کرد به شکایت از خدا که خدایا پس تو آن
بالا چه کار میکنی که به کمک من نمیرسی؟ و از
همین قبیل شکایات...

✍️چون خسته بود , خوابش برد و وقتی صبح از
خواب بلند شد,از شکایت های دیشب اش شرمنده
شد, چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه
خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر
میرفت امکان سقوط اش بود!!!

به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته باشیم
.اگر خداوند دری را می بندد .دست از
کوبیدنش بردارید.

هر چه در پشت ان بود قسمت شما نبود .به این
بیندیشید که او ان در را بست چون می دانست
ارزش شما بیشتر از ان است.


💠 @e_adab 💠
دیدگاه ها (۰)

ای عشق! ما که با تو کناری گرفته‌ایمسر‌سبز و پر‌شکوفه بدار ای...

🍁 تا به حال به آپارتمان دقت کردیسقف زندگیه یکی، کف زندگی دیگ...

چو قناری به قفس یا چو پرستو به سفر؟هیچ یک، من چو کبوتر نه ره...

ناز پروردِ تَنَعُّم نَبَرَد راه به دوستعاشقی شیوهٔ رندانِ بل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط